سفارش تبلیغ
صبا ویژن

فیلمنامه کامل اگه می دونستم

قسمت اول

.داخلی - آپارتمان کاوه روز

پسر جوانی حدودا 30 ساله، با قدی متوسط، درشت اندام، با موهایی نسبتا کوتاه و آراسته، خوش قیافه و خوش پوش در حال آب دادن به گلدان کاکتوس و غذا دادن به یک عدد ماهی قرمز درشت در تنگ شیشه ای بسیار بزرگ است. همزمان با جا به جا کردن و مرتب کردن وسائل آشپزخانه با تلفن بی سیم صحبت می کند. صدای مکالمۀ او را می شنویم.

    +کاوه: مامان مواظبم (مکث). نه(مکث). آخه چرا باید در یخچال باز بمونه؟دو ساله ذله ام کردیا (مکث). عمو صادق شام اینجاس (مکث). از بیرون یه چیزی می گیرم .

کاوه تلفن به دست به سمت در ورودی ساختمان می رود. در را باز می کند. دکمه زنگ را فشار می دهد. صدای زنگ بلبلی در فضا می پیچد. به گونه ­ای که انگار از صدای زنگ متعجب شده است می گوید:

    +کاوه: مامان زنگ می زنن. بزار ببینم کیه(مکث). بعدا تماس می گیرم. خداحافظ

کاوه به سمت میز تلویزیون می رود. کنترل را بر می دارد و تلویزیون  را روشن می کند. با کنترلی دیگر کانال­های تلویزیون را عوض می کند. صدای گوینده های خبر شبکه های ماهواره ای فارسی زبان به گوش می رسد. بعد از عوض کردن هر کانال چند ثانیه مکث می کند و دوباره کانال را عوض می کند. بر روی شبکه ای که راجع به گروهک منافقین صحبت می­کند و از آن­ها تعریف و تمجید می­کند متوقف می­شود و با دقتی بیشتر به صحبت­های مجری آن گوش می­دهد.

 

2.داخلی اتاق خواب کاوه روز

کاوه روی تخت خواب نشسته است و تعداد زیادی کاغذ و یک لپ تاب روبرویش قرار دارد. گاهی کاغذ­ها را زیر و رو می کند و گاهی در لپ تابش چیزی را تایپ می کند.

صفحه مانیتور لپ تاب را می­بینیم. بر روی مانیتور مطالبی در ارتباط با گروهک منافقین ، تاریخچه ، عملیات­ها و اطلاعاتی در مورد منافقین  نقش بسته است.

صدای زنگ بلبلی کاوه را به خود می­آورد. از جایش بلند می­شود و از اتاق بیرون می­رود.

 

3. داخلی آپارتمان کاوه روز ادامه

دست کاوه به سمت دستگیره در می­رود و در را باز می­کند. صادق ،مردی میانسال ، با موهایی جو­گندمی  در مقابل در ایستاده. در دستانش چند کیسه مشمایی حاوی مواد غذایی، گوشت و میوه قرار دارد. در حالیکه کیسه­های مواد غذایی را به سمت کاوه دراز می­کند ، پوتین­هایش را  درمی­آورد و وارد آپارتمان می­شود.

کاوه که اکنون کیسه­ها را گرفته ، صورت صادق را می­بوسد و در را با آرنج می­بندد. صادق در حالیکه کتش را درمیآورد خانه کاوه را برانداز می­کند.

    +صادق: عمو جان مبارک باشه. چند متره؟

    +کاوه: تقریبا شصت متر (لبانش را جمع می­کند که یعنی وسعم به همین می­رسید)

    +صادق: خیلی هم خوبه. یه نفر بیشتر که نیستی

    +کاوه: آره. تا وقتی یه نفر باشم

    +صادق: نامزدیت طولانی شده­ها

    +کاوه: عمو پول نداریم. عروسی، ماشین عروس، آرایشگاه، لباس،....

    +صادق (بر روی کاناپه­ای می­نشیند و از روی عسلی کنار دستش مجله­ای برداشته و شروع به ورق زدن می­کند): ای بابا. می دونم اینا رو. تو دست بجنبون ما هم هستیم

    +کاوه (محتویات کیسه­ها را در کابینت­ها و یخچال قرار می­دهد) : می­دونم عمو. اما شادی می­گه بریم خارج

    +صادق (کمی تعجب کرده است) : واسه ماه عسل؟!

    +کاوه: واسه زندگی

    +صادق( مجله را روی پاهایش می­گذارد و به حرکات کاوه خیره می­شود. حسابی تعجب کرده است):زندگی؟! شما اینجا که زبون مردم رو بلدید نتونستید کار پیدا کنید و برید سر خونه زندگیتون. اونجا می­خواین چی­کار کنین

    +کاوه (چند ثانیه نگاهش به نقطه­ای نامعلوم خیره می­شود. گویی آینده­ای نامعلوم را می­بیند) : کار می­کنیم

    +صادق (از روی کاناپه بلند می­شود) : چی کار؟ ظرفشویی؟ گارسونی؟ مرده سوزی؟ چی کار؟ مگه جز نوشتن کاریم بلدی؟ بیرون این مرز نوشته فارسی رو کسی می­خره؟

    +کاوه ( با رفتاری عصبی مشغول ریختن چای است) : آره. شادی می­گه می­ریم تو یکی ازین شبکه­های ماهواره­ای می­نویسیم ، برنامه می­سازیم. با چندتاشونم صحبت کرده

    +صادق (با حیرت به کاوه نزدیک می­شود. رخ تو رخ او می­ایستد) : کاوه. می­فهمی چی­ می­گی؟ می­خوای آلت دست اونا بشی؟

    +کاوه : بس کن عمو. دست بردار ازین توهم توطئه. تا کی می­خواهین بگین کار کاره اینگیلیسه؟

    +صادق: عوض شدی ، نمی­فهممت. تو چته؟

    +کاوه (سعی می­کند چشمانش را از نگاه صادق در امان نگاه دارد) : آره. عوض شدم. هرکی مثل شماها فکر نکنه عوض شده . نه؟

    +صادق : نه. هرکی از اصل خودش فرار کنه عوض شده

    +کاوه : اصل خودش؟! هه. کدوم اصل؟ بی­پدری؟ فقر؟ بدبختی؟ بی­کاری؟

    +صادق : اصل خودت. بابات. باباتو یادت می­آد؟ امیرحسین رو می­گم.

    +کاوه (با لحنی عصبانی و به قصد تمسخر حرف صادق) : آره. چه جورم. همه بچه­های دو ساله بابای مردشون رو یادشون می­آد

    +صادق (لحنش به یکباره به حالتی ملایم و از سر دلسوزی تغییر می­کند) : نبودی. باباتو ندیدی، درکش نکردی. همش درست. ولی...

    +کاوه : ولی نداره. حتماً می­خواهید بگید ما که واسط تعریف کردیم

    +صادق: آره. عیبش چیه؟ یعنی باباتو نمی­شناسی؟

    +کاوه: اتفاقاً خوب خوب می­شناسم. دانشجوی پیرو خط امام. یه بسیجی. تو جنگ ازدواج کرد. من که به دنیا می­اومدم تو جبهه­ها داشت علیه امپریالیسم جهانی مبارزه می­کرد. اولین تولدم نبود ، دردم نیومد. دومین تولدم نبود تا زبون وا کردنمو ببینه، چون تو راه تهران رفته بود ته دره و به آرزوی شهادتش نرسیده بود ، دردم نیومد. سومین تولدم نبود ، دردم نیومد. چهارمین نبود، دردم نیومد. بیستمین تولدم نبود، دردم اومد. دیگه می­فهمیدم بی­پدریو بی­پولی یعنی چی. می­فهمیدم بی­پشت و پناهی چیه. می­دونستم...

    +صادق: تو نمی­فهمی. بفهم

    +کاوه: چیو بفهمم؟ شماها راست می­گید. بابام واسه آرمانش رفت. واسه خاکش. واسه غیرت و ناموسش. واسه ایدئولوژیش. من چی؟ کی واسه من موند؟ یه مادر پیر که دیگه نای رفتن تا سر خاک شوهرشم نداره؟

    +صادق (با حالتی مستاصل. گویی چیزی می­خواهد بگوید اما نمی­تواند) : اون چیزی که باید می­موند ، مونده. کاش تا دیر نشده خودت بفهمی

موبایل کاوه زنگ می­خورد. کاوه گوشی را جواب می­دهد. دست راستش را جلوی گوشی حائل می­کند و با صدایی پچ پچ گون صحبت می­کند.

    +کاوه: شادی عمو صادق اینجاس. بهت می­زنگم

عرقی سرد بر روی پیشانی صادق نشسته است. چشمانش دائم در حال حرکات سریع به اطراف است. گویی تصاویری در ذهنش نقش بسته است. منقلب به سمت در خروجی می­رود. در را باز می­کند و بی توجه به اطراف قصد خروج از آپارتمان را دارد.

کاوه با گام­هایی سریع خودش را به او می­رساند.

    +کاوه: کجا می­ری عمو؟ گفتم پیتزا بیارن

    +صادق (همچنان بی­توجه به محیط) : سیرم

    +کاوه: بابت خرید ممنون. بعداً پس می­دم پولشو

    +صادق ( بی­تفاوت سری تکان می­دهد): اوهوم

 

ادامه دارد...




ارسال توسط اشکان

اسلایدر