سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بازهم یک فیلمنامه دیگر براتون گذاشتیم. فیلمنامه کامل بی خوای در سیاتل

منتظر نظرات سازندتون هستیم

فیلمنامه کامل بی خوابی در سیاتل

فیلمنامه نویس:
نورا افرون، دیوید اس وارد و جف آرک(براساس داستانی از جف آرک)
کارگردان:
نورا افرون
موسیقی متن:
مارک شایمن
مدیر فیلم برداری:
سون نایک ویست
تدوین:
رابرت ریتانو
طراح صحنه:
رودی راسکین
تهیه کننده:
گری فاستر
بازیگران:
تام هنکس(سم بالدوین)، راس مالینگر(یونا بالدوین)، ریتا ویلسون(سوزی)، ویکتورگاربر(گرگ)، تام ریس فارل(راب)، مگ رایان(آنی رید)، کاری لاول(مگی بالدوین)، بیل پولمان( والتر)، رزی اودانل(بکی)، راب راینر(جی) و گابی هوفمان(جسیکا)
105دقیقه، رنگی، محصول 1993آمریکا
نامزد اسکار بهترین فیلمنامه، بهترین موسیقی متن و بهترین ترانه
نامزد بهترین فیلمنامه از جوایز بفتا
نامزد بهترین فیلمنامه سال انجمن نویسندگان آمریکا
تصویر روشن می شود.
دوربین به سم بالدوین نزدیک می شود. او سی و چند ساله است. پیراهن مردانه بر تن و کراوات بر گردن دارد. هیچ احساسی از چهره اش خوانده نمی شود. باد ملایمی می وزد، اما او توجهی به آن ندارد. آسمان خراش های شیکاگو در پس زمینه تصویر به چشم می خورند.
سم: مامان مریض شد و کاریش نمی شد کرد. این بلا سرش اومد و همین بود. هیچ کس هم نمی تونست کاری کنه... (ادامه می دهد)
دوربین عقب می کشد.

خارجی- شیکاگو- یک گورستان- روز
 

یونا پسر نه ساله سم کنارش ایستاده است. دست سم روی شانه یوناست. عزاداران جلو می آیند و هریک با بیل مقداری خاک درون گور می ریزد.
سم: اگه بخوایم چون و چرا کنیم، دیوونه می شیم. پس قانون اول اینه، چون و چرا نمی کنیم.
قطع به : تصویر چهره آنی رید.
زیبا، موطلایی و سرزنده. شلوار جین و یک تی شرت ساده بر تن دارد و یک کلاه بیسبال بر سر.
آنی: چرا؟ می خوام بدونم چرا؟ این اولین قانون منه. همیشه چون و چرا می کنم. یالا. بگو، یالا، یالا. یالا.
دوربین عقب می کشد.

خارجی- شیکاگ - روز
 

آنی با نامزدش صحبت می کند. جوانی خوش تیپ به نام سِت. آنها کارتن های بسته بندی شده ای را به داخل خانه شان در منطقه قدیمی شیکاگو می برند. همان معماری بی احساس.
شیکاگو در پس زمینه دیده می شود. آنها از پله های چوبی ورودی عقب بالا می روند و داخل خانه می شوند.
ست: چرا نداره آنی. آمادگیش رو ندارم. هیچ وقت نگفتم دارم.
آنی: پای کس دیگه ای در میونه؟
ست: نه.
آنی: تو من رو دوست نداری. موضوع اینه.
ست: نه.
دوربین به دنبال آنها می رود.

داخلی- آشپزخانه- غروب
 

آنها کارتن ها را روی زمین می گذارند و ست مشغول مرتب کردن کارتن ها می شود.
آنی: شاید بهتره بگیم تو خود شیفته تر از اونی که نسبت به یه آدم دیگه برای مدت طولانی تعهد داشته باشی.
ست: تقریباً همینه.
قطع به:

داخلی- خانه سم در شیکاگو- روز
 

یک زوج سی و چند ساله به نام های سوزی و گرگ مشغول انباشتن فریزر سم از انواع غذا هستند که تا مدت ها کافی خواهد بود. چند تن از دوستان و اقوام در اتاق نشیمن به آرامی مشغول صحبت هستند. سم به تنهایی کنار پنجره ای ایستاده و حیاط پشتی را نگاه می کند. باغچه ای پر از گل به چشم می خورد. گل هایی که همسر سم آنها را کاشته است.
سوزی: هر کدوم از اینها رو پنج دقیقه توی مایکروفر می ذاری. پنج دقیقه، و بعد درست می شه. آماده خوردن. بلدی آب میوه بگیری؟
سم: مایکروفر. پنج دقیقه.
قطع به:

آشپزخانه آنی- چند روز بعد
 

کارتن ها را پر کرده اند. ست دارد می رود.
آنی: مایکروفر رو تو می بری؟
ست: مایکروفر به چه درد من می خوره؟
آنی: روشنش می کنی. درش رو باز می کنی و برای مدت طولانی جلوش می ایستی.
ست: پس تو عصبانی هستی . باشه.
قطع به:

دفتر سم- روز
 

یک مؤسسه معماری بزرگ و مدرن در یک آسمان خراش شیکاگویی. اتاقی بزرگ که چند معمار در آن مشغول صحبت، نقشه کشی و کارهای دیگر هستند. سم پشت میز خود نشسته و مشغول کار است. راب، یک همکار قدیمی به سراغش می آید. راب سبیل دارد و پیپ می کشد. مهربان است اما اندکی بدعنق.
راب: جوون، به من ربطی نداره ولی شاید بهتر باشه با یکی صحبت کنی. خودم با یه اینکاره مشورت کردم. باید آروم می شدم.
دوربین چهره سم را نشان می دهد. به سختی می توان گفت که راب از او آرام تر است. سم چند کارت ویزیت از جیبش بیرون می آورد و شروع می کند به خواندن.
سم: هیپنوتیزم درمانی... ماساژ شیتاتو... گروه های حمایت از همسر از دست دادگان. مشاوره با والدین تنها... والدین بدون همسر(کارت ها را با خشم ورق می زند) همسران بدون والدین... آدم هایی که به یه آدم دیگه نیاز دارن... آدم هایی که به جنگل می رن... آروم شو... یه دوست رو بغل کن... خودت رو بغل کن...
حرفش را قطع می کند. متوجه شده که همه همکاران در آتلیه او را نگاه می کنند. همکاران به سرعت می کوشند خود را سرگرم کار خود نشان دهند. کسی با یک مشتری نجوا می کند.
سم(ادامه می دهد): اهمیت ندین. اون بیچاره تازه همسرش رو از دست داده. چیزی که بهش فکر می کنم اینه که ما به یه تغییر احتیاج داریم.
راب: فکر خوبیه. چند هفته مرخصی بگیر. یه کم آفتاب بگیر یونا رو ببر ماهی گیری.
سم(سرش را به علامت نفی تکان می دهد): منظورم یه تغییر اساسیه. یه شهر دیگه. جایی که هر جاش پا می ذارم یاد مگی نیفتم.
دوربین روی چهره سم می رود و...
دیزالو:

خارجی- ریگلی فیلد- روز
 

سم، یونا و مگی به سمت استادیوم می روند. روز خوبی برای تماشای یک مسابقه است. آنها دست هایشان را به علامت موفقیت به هم می کوبند.
صدای رب: کجا می خوای بری؟
قطع به :

داخلی- دفتر سم- روز
 

ناگهان فکری به ذهن سم خطور می کند.
سم: داشتم فکر می کردم برم سیاتل.

داخلی- روزنامه شیکاگو تریبیون- روز
 

تحریر روزنامه، آنی پس از گفتن مشکلش به رئیس لوری جانسون نفس عمیقی می کشد.
لوری: عزیزم، اون برای تو آدم مناسبی نبود.
آنی(نفس عمیق می کشد): می دونم.
لوری: حتی نامناسب هم نبود. انگار که طالعتون یکی نباشه. پس خودت رو برای این اتلاف وقت سرزنش نکن... هر چقدر هم که طول کشیده باشه.
آنی(باز هم نفس عمیق می کشد): می دونم.
لوری یک لیوان آب جوش برای آنی می ریزد. آنی یک کیسه چای از جیبش در می آورد و داخل لیوان می اندازد.
لوری: شاید بهتر باشه مدتی بری مرخصی.
آنی: به پول احتیاج دارم.
لوری: آخر هفته برو خونه.
آنی(فکر می کند): همین کار رو می خوام بکنم. می خوام برم خونه... استعفا می دم لوری. استعفا می دم. می خوام برم بالتیمور.
آنی گیج شده و ضربه ای به سرش می زند.
قطع به:

فرودگاه اوهیر- روز
 

راهروی X و راهروی K، راهروی L را قطع می کند. سم، یونا، سوزی، گرگ و پسرشان مک و چند تن از دوستانشان از راهروی K عبور می کنند. آنی همراه با لوری و دو تن از همکاران روزنامه جودیت و دایان از راهروی K می گذرند. دو گروه از کنار یکدیگر عبور می کنند. دوربین گروه همراهان سم را تعقیب می کند.
یونا(رو به مک): بابا می گه باید استفاده کردن از اون رو یاد بگیرم. ولی فکر نکنم هیچ وقت بشه استفاده از یه هیتر رو یاد گرفت.
اوورلپ:
سوزی(رو به سم): ناگهان پس از چند ماه، با یه زن آشنا می شی. بالاخره با یکی آشنا می شی.
سم: باشه، همین کار رو می کنم. تا چند ماه دیگه... بوم. بعد حالم خوب می شه و دل به یکی دیگه می بازم.
سوزی: متأسفم.
گرگ: سم، اون منظوری نداشت.
سم در حالی که سرش را به علامت نفی تکان می دهد، به خروجی پرواز سیاتل نزدیک می شود.
سم: می دونم. می دونم. (با تأکید) ببین، این اتفاق دوباره نمی افته.
قطع به:
گروه همراهان آنی به سمت خروجی پرواز بالتیمور می روند.
آنی: سعی می کنم با یکی آشنا شم. یه مرد خوب و با اراده که کلاه سرش می ذاره تا سرما نخوره. منم باهاش ازدواج می کنم و صاحب سه تا بچه می شم. بعد تا ابد با خوشبختی زندگی می کنیم. منظورم اینه که حوصله ش رو ندارم.
دایان: چرا؟
آنی: برای این که می دونیم زندگی این جوری نیست.
لوری: فقط مطمئن شو مثل مایکل من چاق نباشه. وگرنه تمام عمرت رو از ترس این که بمیره با نگرانی سر می کنی.
جودیت: خدایا، شماها چقدر عاشق پیشه این!
آنی: می دونی عشق چقدر دووم میاره؟ (با انگشت نشان می دهد) این قدر!
دایان: من و استیون ده ساله ازدواج کردیم و اون هنوزم هر جمعه برام گل میاره.
لوری(رو به دایان): عزیزم. هیچ کس نمی خواد این حرف ها رو بشنوه(رو به آنی) عزیزم تو باید از اینجا بری.
آنی با ساک هایش به سمت خروجی پرواز می رود.
آنی: دفعه دیگه که من رو ببینین به شدت خوشحال خواهم بود.

داخلی- هواپیما- شب
 

سم و یونا کنار هم در هواپیما نشسته و منتظر پروازند. یونا متوجه حواس پرتی پدرش هست. دست سم را می گیرد و حواس سم جمع می شود.
سم: من پدرت هستم. هیچ وقت این رو فراموش نکن. این قانون دومه. فقط من و تو هستیم. بچه جون.

داخلی- هواپیما- شب
 

آنی روی صندلی اش نشسته و منتظر پرواز است.
آنی(با خود): فکر کنم فقط ما هستیم.
آب دهانش را قورت می دهد.

خارجی- فرودگاه اوهیر- شب
 

دو هواپیما تقریباً رو به روی هم قرار گرفته و منتظر دستور پروازند... هر دو در مسیرهای مخالف وارد باند می شوند. دوربین آن قدر به عقب بر می گردد تا هر دو هواپیما از زمین بلند می شوند. یکی به سمت شرق و دیگری به سمت غرب. دوربین باز هم عقب می کشد. دو هواپیما از کادر خارج می شوند. آسمان شب. ستارگان می درخشند.
تصویری هوایی از زمین. چیزی ما بین یک عکس ماهواره ای و یک تابلوی نقاشی از سول استاینبرگ. یک منبع نور به سوی بالتیمور می رود و منبع نور دیگری به سوی سیاتل. این دو تنها نورهایی هستند که در تصویر هوایی شاهد آنیم.

خارجی- ساختمان روزنامه بالتیمور سان- نزدیک غروب، شب کریسمس
 

آنی همراه با والتر جکسون، مردی قد بلند و خوش تیپ که کلاهی بر سر دارد، از ساختمان روزنامه خارج می شوند. دست های هر دو از هدایای کریسمس پر است. آنها به سمت پارکینگ می روند.
والتر: اون قد کوتاهه که موی مشکی داره، دختر عموت آیرینه...
آنی: که با کی ازدواج کرده؟
والتر: هر ولد، که با منشیش فرار کرد. اما دوباره برگشت پیش آیرین.
آنی: چون آیرین تهدید کرد اگه برنگرده سگش رو می کشه.
والتر: و برادرت تام، استاد روان شناسیه و با... تسی ازدواج کرده.
آنی: که بیش از هر کسی تو دنیا اهل چشم و هم چشمیه.
آنها هدایا را در صندوق عقب ماشین هایشان می گذارند و سوار ماشین های خود می شوند.

خارجی- خانه ای در حومه بالتیمور- شب
 

نور تزیینات کریسمس همه جا به چشم می خورد. دو ماشین جلوی یک خانه متعلق به طبقه متوسط سطح بالا توقف می کنند. آنی و والتر هدایا را از صندوق های عقب بیرون می آورند.
والتر: عموت میلتون همه اموالش رو زمانی که پورتوریکو به خاک آمریکا پیوست از دست داد و مدتی رو در زندان فدرال گذروند. اسم مادرت بار باراست و اسم پدرت کلیف.
آنی: امیدوارم پدرم نخواد عکس هاش رو نشون بده.
والتر: من اون چیزی هستم که اونها امیدوارن باشم؟
آنی: اونها از تو خوششون میاد.
آن دو وارد خانه می شوند.
قطع به:

داخلی- اتاق ناهارخوری، منزل والدین آنی- شب
 

باربارا : همه گوش بدین! آنی می خواد یه چیزی بگه.
آنی: من و والتر نامزد کردیم.
همه افراد خانواده آنی دور میز نشسته اند. خانواده ای معمولی. اما همگی اندکی گوشه گیر به نظر می رسند. باربارا، مادر آنی زنی زیبا با موهای خاکستری و روحیه ای شاد، دست می زند. کلیف پدر آنی که در انتهای میز نشسته، آنی را می بوسد. تام برادر آنی و همسرش بتسی، دختر عمو آیرین و همسرش هرولد و عمو میلتون دور میز نشسته اند. پنج بچه دور و بر اتاق بازی می کنند.
آیرین: این عالیه. آنی، امیدوارم این پیوند سال ها و سال ها دووم بیاره.
بتسی(که اهل چشم و هم چشمی است): حلقه خریدین؟
آنی: نه، هنوز نه.
بتسی: خب، مردم از کجا باید بدونن؟
تام: تو به همه تلفن می زنی و خبر می دی. تبریک می گم والتر. (دستی به پشت والتر می کوبد)
والتر چندین بار عطسه می کند.
کلیف: حالت خوبه؟
والتر: چیزی نیست. چیزی نیست.
آنی: احتمالاً به خاطر گل هاست.
باربارا: خب، اونها رو می بریم بیرون.
والتر: به اونها ربطی نداره. همیشه تو موقعیت های این جوری به عطسه می افتم. این برای من لحظه بزرگیه.
آنی(حرفش را قطع می کند): اون به همه چیز حساسیت داره. نگران نباشین.
هرولد: زنبور. من به زنبورها حساسیت دارم.
کلیف: امیدوارم حساسیت به ماهی قزل آلا نداشته باشه.
آنی: اگه یه دونه آجیل بخوره...
والتر(با شعف): کله م اندازه یه هندونه باد می کنه و می میرم.
آیرین: مثل قضیه هرولد و زنبورها.
کلیف: مادرت و من روز عروسیمون قزل آلا خوردیم. و واقعاً فکر می کنم یه مراسم عروسی بدون قزل آلای سرد...
والتر: به قزل آلا حساسیتی ندارم. فکر نکنم. اما خب نمی دونم.
هرولد: آره، آدم چه می دونه.
باربارا: اوه عزیزم، احساس بدی دارم. حالا نوشیدنی بعدی رو به سلامتی چی بخوریم؟
تام: آزادی عمو میلتون.
عمومیلتون: عالیه.
باربارا: همین طوره، مگه نه میلتون عزیز؟
بتسی: کی عروسی می کنین آنی؟
کلیف: اوایل ماه ژوئن. توی باغ.
هرولد: لازمه که توی باغ برگزار بشه؟
آیرین: مشکل هرولد با زنبورها رو چه کار کنیم؟
باربارا: خب به خودت اسپری بزن.
کلیف: قزل آلای سرد. سالاد خیارشور، توت فرنگی.
والتر: می ترسم به توت فرنگی حساسیت داشته باشم.
کلیف: خب بدون توت فرنگی.
آنی به والتر لبخند می زند.
آنی(رو به والتر): حالا خیالت راحت شد؟
والتر(با لحن ادبی): امروز خودم را خوشبخت ترین مرد روی زمین احساس می کنم.
آیرین: می خوای چی بپوشی؟
آنی: نمی دونم.
بتسی: می خوام لباس من رو بپوشی. من اون رو فقط یه بار پوشیدم و تو بهتر از اون چیزی پیدا نمی کنی.
باربارا: باید یه کاری بکنم.

داخلی- اتاق نشیمن- مدتی بعد
 

والتر روی مبل نشسته و کلیف دارد عکس هایش از ابرهای گواتمالا را به او نشان می دهد. در اتاق بغلی تام پیانو می نوازد و بچه ها سرود کریسمس را می خوانند.

داخلی- راه پله- هم زمان
 

مکس، یکی از بچه ها، به عمو میلتون یاد می دهد چگونه باد گلو در کند.

داخلی- شیروانی- شب
 

صدای سرود کریسمس از طبقه پایین می آید. شیروانی پر از کارتن است و آنی با مادرش میان آنها راه می روند. آنها با یک مانکن برمی گردند که کاغذی روی آن
چسبیده. باربارا کاغذ را می کَنَد. یک لباس زیبا بر تن مانکن است.
باربارا: دانشکده تاریخ این را می خواست و من هرگز به آنها ندادمش.
آنی: لباس مادربزرگ. اوه مامان.
باربارا: می دونستم این چیزها دوباره مُد می شن. اوه عزیزم. (در حالی که لباس را بر تن آنی اندازه می کند، چشمانش پر از اشک می شود) اون یه مرد دوست داشتنیه آنی.
آنی: می دونم. فوق العاده اس. مگه نه؟
باربارا: رابطه تون با هم خوبه؟ خانواده ش چطورن؟
آنی: عاشقشون می شین. ما امشب می ریم واشینگتن دی سی تا صبح کریسمس را با اونها بگذرونیم.
باربارا: چطور اتفاق افتاد؟ (باربارا دگمه های لباس را باز می کند و به آرامی از تن مانکن بیرون می آورد)
آنی: واقعاً احمقانه اس. توی دفتر دیدمش. اون دبیر تحریریه بود. یه روز هر دومون به یه جا سفارش ساندویچ دادیم. اون ساندویچ کاهو و گوجه فرنگی من رو برداشت در حالی که به این چیزها حساسیت داره و من ساندویچ اون رو برداشتم.
باربارا(کاملاً جدی): چه بامزه.
آنی: آره، مگه نه؟ میلیون ها تصمیم بیهوده می گیری و بعد تصمیمی می گیری که مسیر زندگیت رو عوض می کنه.
باربارا: این دست سرنوشته.
آنی: اوه، سرنوشت چیزیه که از خودمون در آوردیم، چون حاضر نیستیم قبول کنیم که همه چیز بر اثر تصادف پیش میاد.
باربارا: پس این رو چطور توجیه می کنی که هر دوتون از یه جا ساندویچ خریدین. چند نفر توی دنیا این کار رو می کنن؟
آنی: این یه نشونه نیست، یه تصادفه.
باربارا شانه اش را بالا می اندازد. لباس را از تن مانکن بیرون می آورد و آنی جلوی آن می ایستد. باربارا لباس را بر تن آنی می کند.
باربارا: من تو آتلانتیک سیتی با خانواده ام زندگی می کردم. کلیف یه پیشخدمت بود. یه شب توی یه قدم زدن ساده با من هم صحبت شد. احتمالاً این رو یه میلیون بار تعریف کردم، اما مهم نیست. بعد دست من رو گرفت. ترسیده بودم، فکرهای بدی به سرم زد. اما چند لحظه بعد همه رو فراموش کردم. یه لحظه به دست هامون نگاه کردم. نمی تونستم تشخیص بدم کدوم انگشت های منه و کدوم انگشت های اون و می دونستم...
آنی(برای اولین بار این موضوع را شنیده): چی رو؟
باربارا: خودت می دونی.
آنی(نمی داند، ولی نمی خواهد مادرش بفهمد): چی رو؟
باربارا: جادو. این جادویی بود.
آنی(تکرار می کند): جادویی بود.
باربارا: می دونستم تا ابد با هم خواهیم بود و همه چیز عالی خواهد بود. مثل احساسی که تو به والتر داری. والتر یه اسم معمولیه نه؟ (صدایش را پایین می آورد) من و پدرت دوران خوشی داشتیم و باور داریم که تو...
آنی: مامان!
باربارا: البته مدتی طول می کشه تا همه چیز عادی بشه، پس نگران هیچ چیز نباش.
آنی: مامان ما الان...
باربارا: خب، باشه. باشه. حالا چطور هست؟
آنی: مثل... ساعت.
آنی بر می گردد و خود را در آینه ورانداز می کند. لباس اندازه اش نیست و روی تنش کج ایستاده است. یکی از شانه ها بالاتر از شانه دیگر است. آنی در لباس کمی مضحک به نظر می رسد.
باربارا: باید یه لباس نو برای عروسی بخریم.
آنی: این یه نشونه اس.
باربارا: تو که به نشونه ها اعتقاد نداشتی؟

خارجی- خیابان- مدتی بعد
 

تزیینات کریسمس بیرون خانه سو سو می زنند. درخت کریسمس به داخل خانه برده شده و نورهای آن از بیرون پیداست.
آنی: اونها از تو خوششون اومد. گفته بودم خوششون میاد و همین طور هم شد.
والتر: دوستت دارم.
آنی: دوستت دارم والتر. کسی به تو چیزی نمی گفت؟ چیزی غیر از والتر؟
والتر: نه.
آنی: حتی وقتی بچه بودی؟
والتر: نه، حتی وقتی بچه بودم.
بارش باران آغاز شده است.
والتر: مطمئنی نمی خوای با من بیای؟
آنی: شنبه چطوری برگردم به بالتیمور؟ (چیزی به یادش می آید) خدای من، یادم رفت هدیه مادرخونده ت رو بیارم. توی خونه جا گذاشتمش.
والتر: منتظر می مونم.
آنی: دیوونه نشو. تو برو من هم ده دقیقه دیگه بهت می رسم.

خارجی- جاده کمربندی- شب
 

آنی مشغول رانندگی به سوی واشینگتن دی سی است. باران می بارد.

داخلی- ماشین آنی- شب
 

آنی رانندگی می کند. هدیه ها روی صندلی جلو هستند. آنی آواز می خواند و صدای سازها را هم با دهان در می آورد. چند لحظه بعد کلمات آواز را فراموش می کند و رادیو را روشن می کند.
صدای دکتر مارشا فیلدستون: به برنامه«شما و احساساتتان» خوش آمدید. من دکتر مارشا فیلدستون هستم و صدای مرا از فراز برج سیرز شیکاگو در سراسر آمریکا می شنوید؛ جایی که منظره ای فوق العاده از شب کریسمس زیر پای ماست. بگذریم. امشب درباره آرزوها و رویاها صحبت می کنیم. در شب کریسمس چه آرزویی دارید؟ شاید بهترین هدیه کریسمس برای شما این باشد که به من زنگ بزنید. شماره تلفن برنامه ما...
آنی: ول کن بابا . (ایستگاه رادیو را عوض می کند)
صدای رادیو: موضوع برنامه امشب پزشکی ما، طحال است. مهمان برنامه ما...آنی ایستگاه را عوض می کند.
صدای رادیو: ترانه جینگل بلز، با صدای نیوجرزی کیپ مایتز... آنی ایستگاه را عوض می کند. صدای یک پسربچه به گوش می رسد.
صدای پسربچه: سلام. من یونا هستم...
دست آنی روی رادیو متوقف می شود.
صدای دکتر مارشا فیلدستون: فامیلیت رو نگو یونا. صدام رو می شنوی؟ صدات نسبت به شنونده های عمومی ما خیلی جوونه. این وقت شب چرا بیداری؟
صدای یونا: تو سیاتل خیلی دیروقت نیست.
صدای دکتر فیلدستون: خب بگو چه آرزویی برای کریسمس داری یونا؟
صدای یونا: برای خودم آرزویی ندارم. برای پدرم دارم. فکر میکنم اون به یه همسر جدید نیاز داره...
آنی سرش را تکان می دهد.
صدای دکتر فیلدستون: اون همسری که الان داره رو دوست نداری؟
صدای یونا: الان همسری نداره. مشکل اینجاست.
صدای دکتر فیلدستون: مادرت کجاست؟
صدای یونا: اون مرده.
آنی لحظه ای چشم هایش را می بندد.
آنی: باورم نمی شه.

خارجی- بزرگراه- شب
 

آنی همچنان رانندگی می کند.
صدای دکتر فیلدستون: متأسفم که این رو می شنوم یونا.
صدای یونا: من خیلی ناراحتم. اما فکر می کنم وضع پدرم بدتره.

داخلی- ماشین آنی- شب
 

صدای دکتر فیلدستون: و تو برای پدرت نگرانی.
صدای یونا: بله نگرانش هستم. اون هم نگران منه. با دوچرخه به مدرسه می رم و اون با ماشین دنبالم میاد. فکر می کنه من متوجهش نمی شم. امشب کریسمسه و می دونین که همه مردم شب کریسمس چی کار می کنن...
آنی: دیوونه می شن و به دکترهای رادیو زنگ می زنن.
صدای دکتر فیلدستون: تا حالا با پدرت در این مورد حرف زدی؟
صدای یونا: نه.
صدای دکتر فیلدستون: چرا نه؟
صدای یونا: براش خیلی سخته که در این مورد حرف بزنه. حرف زدن در این باره افسرده ترش می کنه.
صدای دکتر فیلدستون: می خوای من باهاش حرف بزنم؟
آنی: عالیه، پدر بی احساس!
صدای یونا: دیوونه شدین؟ اون فکر می کنه این جور برنامه های رادیویی احمقانه ان.
صدای دکتر فیلدستون: اون الان خونه اس؟
صدای یونا: بله.
صدای دکتر فیلدستون: خب فکر می کنم اگه کمی باهاش صحبت کنم بتونم کمکی بکنم.
صدای یونا: نمی دونم.
صدای دکتر فیلدستون: مطمئنم وقتی بفهمه تو چقدر نگرانش هستی عصبانی نمی شه.
صدای یونا: باشه، اما اگه عصبانی بشه، دیگر برنامه شما رو گوش نمی کنم.
صدای دکتر فیلدستون: قبوله. منصفانه اس.

داخلی- قایق مسکونی سم- شب
 

یونا در طبقه اول خانه قایقی سم پای تلفن است.
او تلفن را با خود می برد و جلوی ورودی آشپزخانه می ایستد. جایی که پدرش روی یک صندلی نشسته و به دریا نگاه می کند.
یونا: پدر.
سم : چی شده؟
به ماشین آنی باز می گردیم.
صدای یونا: یکی پای تلفن با تو کار داره. (در تلفن می گوید) اسمش سمه.
آنی: کاملاً منزجر کننده اس.

داخلی- قایق سم- شب
 

سر سم به در برخورد می کند. افسرده تر و گیج تر از هجده ماه پیش به نظر می رسد. موهایش کمی بلندتر شده اند. گوشی را از یونا می گیرد.
سم: الو.
صدای دکتر فیلدستون: سلام سم، من دکتر مارشا فیلدستون هستم از شبکه رادیویی آمریکا.
سم به یونا نگاهی می اندازد.
سم: احتمالاً من به چیزی که می خواین بفروشین علاقه ای ندارم.
صدای دکتر فیلدستون: من چیزی نمی فروشم. پسرتون به ما زنگ زد و مشاوره خواست. در مورد این که چطور می تونه برای شما یه همسر تازه پیدا کنه.
سم: شما کی هستین؟
صدای دکتر فیلدستون: دکتر مارشا فیلدستون از شبکه رادیویی آمریکا.
سم: خدای من، صدامون داره از رادیو پخش می شه؟ یونا، تو رو خدا...
یونا: از دست من عصبانی نشو پدر.
سم یونا را می بیند که ترسیده است. سم به سرعت متوجه می شود که یونا چقدر ناراحت است.
صدای دکتر فیلدستون: اون فکر می کنه از وقتی همسرتون مرده شما خیلی غمگین هستین. اون خیلی نگران شماست.
سم نگاهی به یونا می اندازد که سر جایش خشکش زده است.
سم(رو به یونا): از دستت عصبانی نیستم، خب؟ از دستت عصبانی نیستم.
صدای دکتر فیلدستون: فکر می کنم براش خیلی سخته که درباره این موضوع با شما صحبت کنه. شاید ما بتونیم با هم حرف بزنیم و احساس بهتری بهش بدیم.
سم سکوت می کند.
یونا: خواهش می کنم.

داخلی- ماشین آنی- شب
 

آنی: این خشونت مضحک زندگی شخصی یه مرده. ولی مهم نیست.
صدای سم: خب...
صدای دکتر فیلدستون: خوبه. چند وقته که همسرتون فوت کرده؟

داخلی- قایق سم- شب
 

سم: تقریباً یک سال و نیم.
صدای دکتر فیلدستون: در این مدت با کسی ارتباط عاطفی داشتین؟
سم: نه.
سم احساس ناراحتی می کند.
صدای دکتر فیلدستون: چرا؟
سم: ببین دکتر، من نمی خوام توهین کنم، اما...
صدای دکتر فیلدستون: من هم نمی خوام وارد زندگی خصوصی شما بشم.

داخلی- ماشین آنی- شب
 

آنی: ولی داری این کار رو می کنی.
صدای سم: ولی دارین این کار رو می کنین.
آنی می خندد.
سم: ببینین. ما دوران سختی رو گذروندیم. اما فکر می کنم به عنوان یه پدر حقی دارم. و من و یونا به محض این که رادیوش رو بشکونم حالمون خوب می شه.
آنی می خندد. دکتر فیلدستون هم می خندد.

داخلی- قایق سم- شب
 

یونا هم لبخندی به لب می آورد.
صدای دکتر فیلدستون: شک ندارم که شما پدر خوبی هستین. از روی صداتون این رو تشخیص می دم. اما اگه یونا فهمیده شما مشکلی دارین، پس یه مشکلی وجود داره.
یونا: بهش بگو که شب ها نمی خوابی.
سم: تو از کجا می دونی؟
سم و یونا مشغول حرف زدن با هم می شوند. صدای آنها به طور مستقیم از رادیو پخش می شود.
یونا: صدای راه رفتنت رو شب ها می شنوم. اول فکر می کردم یه دزده. یالا بهش بگو پدر.
سم: فکر نکنم مجبور باشم این کار رو بکنم.
سم به دنبال یونا می رود و یونا دور میز اتاق نشیمن می چرخد.
سم: ببین ناسلامتی امشب شب کریسمسه و باید کنار هم روی مبل بشینیم.
صدای دکتر فیلدستون: بچه به مادر نیاز داره.
سم دستش را به دور یونا حلقه می کند.

داخلی- ماشین آنی- شب
 

صدای دکتر فیلدستون: شاید خود شما هم مثل یونا به کسی نیاز داشته باشین.
آنی: بله... من دارم دیوونه می شم.

خارجی- بزرگراه- شب
 

آنی ماشینش را کناری نگه می دارد.
صدای دکتر فیلدستون: ما با کسی صحبت می کردیم... خب اجازه بدین اسمش رو بذاریم بی خواب در سیاتل. پس از یک استراحت کوتاه به سراغ شنونده بعدی می ریم...

داخلی- قایق سم- شب
 

سم: اون درباره چی حرف می زد؟
یونا: همه آدم ها به اونجا زنگ می زنن و همین چیزهایی که تو گفتی رو می گن.
صدای آغاز یک آگهی بازرگانی به گوش می رسد.

داخلی- رستوران بین راه- شب
 

آنی وارد می شود. از قطع شدن برنامه رادیویی عصبانی است. به سمت کانتر می رود و سفارش قهوه می دهد.
رادیو آگهی بازرگانی پخش می کند. لورتا پیشخدمت رستوران با مشتریان صحبت می کند که اغلب راننده کامیون هستند. هریت پیشخدمت دیگر سرش را از پنجره آشپزخانه بیرون می آورد.
لورتا: شرط می بندم قدبلند باشه یا هیکل متناسب.
هریت: شرط می بندم یک هفته اس ریشش رو نتراشیده. شرط می بندم بوی عرق می ده.
لورتا: خفه شو هریت. (رو به آنی) چی می خورین؟
آنی: قهوه لطفاً. تلخ باشه. می برم.
لورتا: شاید بهتر باشه خودم برم سیاتل، یه هدیه کوچولو برای سال نو بهش بدم.
هریت: اگه می خوای می تونی بری. اما دست به یخچالش نزن. این جور آدم ها چیز زیادی توی یخچالشون نگه نمی دارن.
لورتا: من دنبال یه آدم با احساس می گردم.
آنی: بی خیال، هیچ کس دنبال یه آدم احساساتی توی رادیو نمی گرده.
صدای دکتر فیلدستون: پیش از این که پیش بی خواب در سیاتل برگردیم، به تلفن یه شنونده دیگه گوش می دیم. ناکسویل، تنسی شما روی خط هستین...
صدایی با لهجه جنوبی: بله، می خوام بدونم آدرس این مرد رو چطور می تونم گیر بیارم.
لورتا(رو به رادیو): عزیزم روی خط منتظر باش...

خارجی- جلوی رستوران- شب
 

آنی سوار ماشینش می شود.

خارجی- خیابان های واشینگتن دی سی- شب
 

آنی به سمت خانه والدین والتر می راند.
صدای دکتر فیلدستون: فکر می کنین بتونین کسی رو به اندازه همسرتون دوست داشته باشین؟ یا حتی بیشتر؟
صدای سم: تصورش سخته.
تدوین موازی میان ماشین آنی و قایق سم.
سم و یونا روی مبل نشسته اند، اما یونا روی پای سم خوابش برده. سم موهای پسرش را نوازش می کند.
صدای دکتر فیلدستون: چی کار می خوای بکنی سم؟
سم : نمی دونم. وقتی با همسرم آشنا شدم، می دونستم که بیماره ولی دوستش داشتم.
آنی به رادیو گوش می دهد.
صدای دکتر فیلدستون: از کجا می دونستین؟ و چطور عاشقش شدین؟
سم: فکر نکنم بتونم توضیح بدم.
صدای دکتر فیلدستون: چرا؟
سم: اگه هم بتونم توضیح بدم، توی رادیو این کار رو نمی کنم. (به خودش می خندد) این چیزی بیش از یه احساسه.
آنی جلوی یک ساختمان شیک در واشینگتن نگه می دارد. ماشین هنوز روشن است. تا همه ماجرا را نشنود، پیاده نخواهد شد.
سم: اولین بار که دستش رو گرفتم احساس راحتی می کردم و این مثل...
آنی: جادو...
سم: جادو بود.
نمای نزدیک از آنی.
احساس می کند خودش جمله را به پایان رسانده، می زند زیر گریه.
صدای دکتر فیلدستون: خب، دوستان وقت اون رسیده که برنامه رو به پایان ببریم.
صورتی مقابل شیشه سمت راست ماشین ظاهر می شود. آنی متوجه نشده، با دست اشک هایش را پاک می کند.
صدای دکتر فیلدستون: امیدواریم باز هم با ما تماس بگیرین...
والتر به شیشه می کوبد.
والتر: آنی؟
صدای دکتر فیلدستون: و بگذارین ما هم بدونیم چه بر شما رفته.
والتر باز هم به شیشه می زند.
والتر: آنی؟
آنی به سمت شیشه بر می گردد. والتر به قفل ماشین اشاره می کند. آنی به دنبال دگمه قفل می گردد. بالاخره آن را پیدا می کند و می زند. والتر در را باز می کند.
آنی: متأسفم والتر، یه برنامه جالب از رادیو می شنیدم.
والتر و آنی هدیه ها را از ماشین بیرون می آورند.
آنی: مردم به این برنامه های رادیویی تلفن می زنن و نمی تونی باور کنی که چی می گن. این پایان زندگی خصوصیه. این کشور به یه دهکده جهانی بزرگ تبدیل شده و همه از هم خبر دارن.
وقتی والتر و آنی وارد خانه می شوند، سکوت شب است و چشمک چراغ های درخت کریسمس.
قطع به:
یک درخت تزیین شده کریسمس.
بازگشت به:

داخلی- قایق سم- صبح زود
 

یونا زیر درخت کریسمس نشسته و هدیه هایش را یکی یکی باز می کند. هدیه ها از این قرارند: یک کراوات- یونا از این هدیه خوشش نمی آید، اما آن را دور گردنش می اندازد- یک پیراهن چهارخانه، یک نقشه آمریکا، سم از در پشتی یک هدیه بزرگ را به داخل خانه می آورد. یک چوب ماهی گیری.

خارجی- قایق سم- روز
 

یونا با هدایای کریسمس از قایق بیرون می آید. کراواتش از زیر حوله حمام دیده می شود. پیراهن چهارخانه اش را هم پوشیده. دستکش بیسبال به دست. چوب ماهی گیری در دست دیگر و سم از او عکس می گیرد.

داخلی- قایق سم- روز
 

سم هدیه ای را که از یونا گرفته باز می کند. یک کار دستی چوبی که در مدرسه درست کرده.
سم: آرزوها، کامل، زیبا و دست یافتنی اند و من این را با مغز استخوانم درک می کنم.
یونا: این جای نگه داری ادویه اس.
سم: ما واقعاً یه جای نگه داری ادویه احتیاج داشتیم.
قطع به:

داخلی- آشپزخانه قایق- روز
 

سم: و ما واقعاً به ادویه احتیاج داریم.
سم ادویه را در جای نگه داری شان می گذارد. اما دست کم بیست جای خالی باقی مانده. یونا دارد پنکیک درست می کند.
یونا: پدر... در مورد دیشب؟
سم: دیگه هرگز اتفاق نمی افته. درسته؟
یونا: بله.
صدای در زدن می آید.
سم: پس دیگه اتفاق نمی افته.
سم در را باز می کند. دو زن جوان بیرون در ایستاده اند. لباس هایی پر از پولک پوشیده اند. روی لباس یکی نوشته شده لولو روی لباس دیگری جوبث.
سم: سلام.
لولو: سلام. سم؟
سم: بله؟
لولو( ونا را در قایق می بیند): تو باید یونا باشی.
یونا تأیید می کند.
لولو(رو به جوبث): دیدی؟ بهت گفته بودم. سم و یونا. من لولو هستم. این هم جوبثه... ما دو تا قایق اون ورتر زندگی می کنیم. شماره 12خب؟ می خواستیم بریم گردش، گفتیم چهار نفری بریم.
سم: متشکرم... اما ما یه برنامه هایی داریم.
لولو: باشه. این شماره منه، هر وقت بی خواب شدین می تونین به ما زنگ بزنین. ما از بچه نگه داری می کنیم.
سم سری تکان می دهد.
لولو خداحافظی می کند و همراه با جوبث می روند.
یونا در را می بندد و نگاهی به سم می اندازد.
یونا: نه.
سم: من هم دقیقاً همین احساس رو دارم.

خارجی- خلیج یونیون مارینا- صبح زود
 

یونا و سم مشغول ماهی گیری هستند.
سم: فکر می کنی چند نفر برنامه دیشب رو شنیدن؟
یونا: در پنجاه ایالت پخش می شه.
سم: چی؟!
یونا: هیچ کس نمی فهمه که ما بودیم.
سم: حق با توئه... البته امیدوارم.

خارجی- روزنامه بالتیمورسان- روز
 

یک تحریریه بزرگ. خبرنگارها پشت کامپیوترهایشان نشسته اند. دور تا دور تحریریه دفترهایی با دیواره های شیشه ای دیده می شوند. داخل یکی از این دفترها یکی نشسته است. او دبیر بخش سبک زندگی روزنامه است. آنی مقابل او نشسته که خبرنگار این بخش است. کیت و وایات دو همکار دیگر نیز در اتاق حضور دارند. وایات دارد با یک دستگاه کوچک بازی می کند.
کیت: این مرد خوشمزه ترین سوپی رو می فروشه که تا حالا خوردی. یه چهارراه پایین تر، شوخی نمی کنم. بدجنس ترین مرد آمریکاست. احساس عجیبی نسبت بهش دارم بکی. مسئله فقط سوپ نیست.
بکی: برو دنبالش دیگه.
وایات: شب سال نو. فقط لطفاً مجبورم نکن چیزی درباره ش بنویسم.
بکی به وایات نگاه می کند و متوجه دستگاه بازی اش می شود.
بکی: وایات نمی خوام مثل مادرت باهات رفتار کنم. اما اگه اون دستگاه بازی رو کنار نذاری، تا یه هفته از تلویزیون خبری نیست.
بکی چند کاغذ روی میزش را ورق می زند. لا به لای آنها گزارشی از آسوشیتدپرس به چشم می خورد.
بکی: این رو گوش کنین. سرویس تلفن منطقه شیکاگو به مدت دو ساعت در شب کریسمس با ترافیک غیر عادی مواجه بوده. چون یه بچه به یه برنامه رادیویی زنگ زده و خواسته برای پدرش همسر پیدا کنن. دو هزار زن تلفن زدن به رادیو و داوطلب شدن!
کیت: خدای من.
آنی: من اون برنامه رو شنیدم. اون بچه زنگ زد و گفت پدرم به یه همسر نیاز داره و من توی ماشینم می گفتم این منزجر کننده اس. بعد پدرش اومد روی خط و مجری گفت: می خواین درباره ش صحبت کنین؟ ولی پدره گفت حرفی نداره. با خودم می گفتم آفرین، اینها ربطی به یه مجری رادیویی نداره. بعد ناگهان بدون هیچ دلیلی مرده گفت که چقدر همسرش رو دوست داشته و چطور عاشق همسرش شده. من هم گریه م گرفت. همین طور اشک از چشم هام سرازیر می شد...
بکی: باید یه چیزی درباره ش بنویسی.
آنی: درباره چی؟
بکی: همین ها که گفتی.
کیت(در حین خواندن گزارش آسوشیتدپرس): هرچی که باشه، این گزارش نشون می ده که چه تعداد زن ناامید وجود داره که دنبال عشق می گردن.
وایات: به خصوص وقتی پا به سن می ذارن.
آنی به آنها نگاه می کند. این موضوعی نبود که درباره اش حرف می زد. در این لحظه حتی خودش هم مطمئن نیست که درباره چه چیزی حرف می زند.
کیت: از کشته شدن به دست یه جنایتکار در سن چهل سالگی آسون تره، اونها می خوان ازدواج کنن.
آنی: این درست نیست. این زاویه نگاه درست نیست.
بکی: درست نیست، اما درست به نظر می رسه.
آنی: می شه یه کتاب نوشت درباره این که چرا درست نیست.
وایات: آروم باش. خودت مطرحش کردی.
آنی(با عصبانیت): من این کار رو نکردم وایات!
بکی(پس از چند لحظه سکوت): خب، چی می گفتیم؟
وایات: شب سال نو، خودم می نویسم. باشه؟
بکی: باشه.
آنی: وقتی زن یه مرد می میره، چرا همه بهش می گن بیوه؟ چرا بهش نمی گن زن مرده؟
همه با تعجب به آنی نگاه می کنند.
آنی: فقط می خواستم بدونم چرا.

خارجی- خیابان- روز
 

آنی به سرعت راه می رود. بکی همراه اوست و برای این که از او عقب نیفتد، تقریباً می دود.
بکی: اینها چی بود اون بالا می گفتی؟
آنی: چی چی بود؟
بکی: تو چت شده؟
آنی: چیزیم نیست.

داخلی- رستوران- روز
 

بکی و آنی ناهار می خورند.
بکی: بی خواب در سیاتل؟
آنی: اسمی بود که مجری روی اون گذاشت. چون شب ها نمی خوابه.
بکی: بعد دو هزار زن دنبال شماره تلفنش می گردن؟ اون مرده می تونه دیوونه باشه یا روانی. شاید معتاد یا یه قاتل زنجیره ای باشه. یا یه آدم بیمار مثل ریک.
آنی: البته صداش که خیلی خوب بود.
بکی: اوه، اوه. واقعاً. مثل این که قضیه داره جالب می شه.
آنی: نه.

داخلی/ خارجی- خانه ای بازسازی شده- روز
 

دستی دراز می شود و یک روزنامه از روی میز برمی دارد. سم روزنامه در دست مقابل خانه ای بازسازی شده ایستاده است. یونا همراه اوست. کارگران همه جا مشغول کارند. باب لانگمن یکی از همکاران سم همراه با جی متیوز سرپرست کارگران در خانه منتظر اوست. باب چاق و مسن تر است و غذاهای رژیمی می خورد. جی جوان تر است و همیشه کمتر از حد لازم لباس می پوشد. حتی در هوای سرد.
باب لانگمن: حالا اون یه پلکان عمودی توی حیاط خلوت می خواد.
جی(مشغول بازی با یونا): مشت بزن دقیقاً اینجا. (به شکمش اشاره می کند که یونا مشت می زند) بله و می خواد درِ زیرزمین دو لنگه باشه.
باب: و معنیش اینه که...
سم: ... کابینت ها باید از اول ساخته بشن.
همگی سری تکان می دهند. زن کارفرما برای آنها یک کابوس است.
باب: خب پس فکر کنم...
جی: تا زمانی که یه دستور جدید بده.
سم به یونا نگاه می کند.
سم: عالیه، واقعاً عالیه. پس تمام شهر می دونن، فقط برای کنجکاوی؟ شما دو تا از کجا می دونین؟
باب: گریس برنامه رو شنیده بود.
سم: آهان، گریس خبرچین. خوبه.
باب: نکته اینجاست. زنه رو به شام دعوت کن. اونجا ازش بخواه که باهات ازدواج کنه. شاید این طوری مجبور نشیم کابینت ها رو عوض کنیم.
سم: چرا من؟ چرا جی این کار و نکنه.
جی: هی. من نمی تونم. شناسنامه م پره.
سم: خب. ایرادش چیه. اگه بی خیال انباری بشه، من باهاش ازدواج می کنم.موافقین؟!
یونا: پدر من نمی دونم اون کیه...
سم: تو بهتره همه چی رو فراموش کنی.
یونا: نه نمی کنم، اما...
سم: این دیگه چی می گه؟ دوست داری ایملدا مارکوس مادر جدیدت بشه؟
یونا: پدر...
سم به شوخی دنبال یونا می کند.
سم: بهتره اندازه کابینت های جدید رو بگیریم.
سم شروع به اندازه گیری می کند و باب هم به کمک او می شتابد. جی هم چکشی به دست یونا می دهد و کوبیدن میخ به دیوار را یادش می دهد.
باب: سم اگه برای تعطیلات سال نو برنامه ای نداری، که می دونم نداری، ما چند تا مهمون داریم. البته همه شون ازدواج کردن. علاقه ای داری که بیای یا نه؟ مهمونی باحالی می شه.
سم: ممنون، اما نمی تونم. شب بزرگیه و نمی خوام یونا رو تنها بذارم.
قطع به:
تصویری از قایق سم که به وسیله یک یدک کش در رودخانه کشیده می شود.

خارجی- قایق سم- نزدیک صبح
 

یونا دارد سم را در آشپزخانه نگاه می کند. سم می کوشد تا جای ادویه را روی دیوار نصب کند.
سم(در حالی که می خواهد ادویه مختلف را به ترتیب حروف الفبا بگذارد): فلفل قرمز را در جای حرف«ف» بگذاریم یا«ق»؟
یونا: «ف»... پدر؟
سم: بله؟
یونا: یادم رفت بگم. جِد زنگ زد.
سم: فضولی نباشه. اما تو دوستی هم داری که اسمش با حرف «j» شروع نشه؟ دارم از این که اسم تو رو یونا گذاشتم پشیمون می شم. (به جعبه جای ادویه نگاه می کند) مرزنجوش چیه؟ کسی می دونه؟
یونا: جد برا سال نو یه مهمونی گرفته و من رو دعوت کرده.
سم(پس از کمی سکوت): خوبه. خوبه.
یونا: پس می تونم برم.
سم: البته. (تقریباً کار نصب جای ادویه را تمام کرده است) خوب شد.
یونا: بهتر نبود از پیچ و رول پلاک استفاده می کردی؟
سم: فکر کنم بدونم چطور باید جای ادویه رو به دیوار نصب کنم. آخرین ادویه را سر جایش می گذارد. هر دو به روی جای ادویه ایستاده و آن را نگاه می کنند... جای ادویه از روی دیوار کنده می شود. خود جای ادویه سالم است، اما شش تا از شیشه های ادویه شکسته اند. فلفل و پاپریکا و پودر کاری روی کف آشپزخانه پخش شده اند. در حالی که خرده های شیشه همه جا به چشم می خورد.
سم: خدا لعنت کنه. کثافت. عوضی. آشغال.
چشمان یونا پر از اشک شده.
سم(هنوز عصبانی است): متأسفم. (نرم تر می شود) متأسفم.
یونا را بلند می کند و در آغوش می گیرد.
سم: متأسفم. من فقط ...
یونا: ... عصبی شدی.
سم: درسته. متأسفم یونا متأسفم.
یونا را در آغوش می فشارد تا آرام شود.

خارجی- جلوی یک تلویزیون بزرگ در میدان تایمز
 

تصویر به عقب می رود.

داخلی- قایق سم- شب
 

سم به تنهایی تلویزیون تماشا می کند و نوشیدنی می نوشد.
یک صدا: می تونم نصف نوشیدنیت رو بخورم؟
سم: البته.
مگی است. نیمی از نوشیدنی سم را در لیوان خود می ریزد.
مگی: مگه چی گفتم؟ چرا این جوری شدی؟ خاک توی چشمت رفته؟
سم: به سلامتی ما. تو گفتی به سلامتی ما.
به مگی نگاه می کند و چشمانش پر از اشک می شود.
سم: عزیزم خیلی دلم برات تنگ شده و این دردناکه.
مگی رفته است. صدای تلویزیون را می شنویم که شمارش معکوس آغاز سال نو را پخش می کند.
قطع به:

داخلی- مهمانی سال نو در بالتیمور- شب
 

همان برنامه تلویزیونی شمارش معکوس آغاز سال نو. والتر و آنی را می بینیم.
والتر: سال نو مبارک.
والتر: داشتم فکر می کردم سری به باستن بزنم و بعد پیش وینستون هیوز برم تا ببینم میاد کامپیوترهامون رو تعمیر کنه. چطوره آخر هفته ولنتاین تو نیویورک همدیگه رو ببینیم؟
آنی: والتر، خیلی خوبه.
والتر: تو هتل پلازا اتاق می گیریم.
آنی: و بعد تا سنترال پارک پیاده روی می کنیم.
والتر: می ریم سمفونی.
آنی: می ریم؟ (مکث) سمفونی؟ (مکث) باشه... می برمت به چایخانه روسی تا پلمنی بخوریم.
والتر: چی هست؟
آنی: خوشمزه اس. به من اعتماد کن.
والتر: توش جوونه گندم داره؟
آنی: فکر نکنم.
چهره آنی متفکر است.

خارجی- پارکینگ ساحلی- روز
 

سم از ماشینش خارج می شود و به سمت قایقش می رود. کیسه ای پر از سبزیجات در دست دارد.

خارجی- نزدیک قایق سم- روز
 

کسی جلوی قایق سم ایستاده است. یک پستچی با کیفی پر از نامه. یونا مشغول امضای رسید دریافت نامه است.
یونا: اینجا رو ببین پدر. همه ش مال توئه.
سم پاکتی را بر می دارد و نگاهی به آن می اندازد. روی پاکت نوشته شده: برسد به دست بی خواب در سیاتل از طرف دکتر مارشا فیلدستون. ایستگاه رادیویی شیکاگو. سم عصبانی شده است.
پستچی: اگه مشکل بی خوابی دارین، بهتره شب ها یه لیوان آب بخورین.
یونا: فکر می کردم برای سکسکه خوبه.
پستچی: مگه سکسکه رو هم بند میاره؟
یونا: یه قاشق پر شکر رو یه دقیقه توی دهنت نگه دار سکسکه ت بند میاد.
پستچی: راست می گی؟
پستچی می رود و سم و یونا وارد می شوند.

داخلی- قایق سم- شب
 

سم در آشپزخانه مشغول درست کردن شام است. یونا پشت میز نشسته است و نامه های رسیده را می خواند.
سم: فضولی نباشه. از کجا نشونی اینجا رو پیدا کردن؟
یونا: تلفن زدن و پرسیدن. (مشغول خواندن می شود) بی خواب در سیاتل عزیز. شما جذاب ترین مردی هستین که تاکنون صدایش را شنیده ام...
یونا نامه را کناری می اندازد و نامه ای دیگر را باز می کند.
سم: شماره تلفن ما رو از کجا گیر آوردن؟
یونا: باید اول شماره تلفنت رو بدی، وگرنه نمی ذارن روی خط حرف بزنی.
سم سری تکان می دهد.
یونا(به خواندن ادامه می دهد): بی خواب در سیاتل عزیز. من یک ز. م. س هستم. (رو به سم) یعنی چی؟
سم: خدا رو شکر. یه چیزی رو نمی دونی. یعنی زن مجرد سفیدپوست.
یونا: این به درد نمی خوره. دنبال یه مرد فرانسوی یا یونانی می گرده.
نامه را رها می کند.پاکت بعدی را باز می کند.
یونا: بی خواب در سیاتل عزیز. من در تولسا زندگی می کنم. کجا هست؟
سم: اوکلاهما. می دونی کجاست؟
یونا: یه جایی وسط های آمریکا.
سم:نمی خوام به این که تو مدرسه بهت چی یاد نمی دن فکر کنم. نمی خوام بهش فکر کنم... کلاً فکر می کنم کسایی که این اطراف زندگی نمی کنن رو باید حذف کنی.
یونا: گفته هر جا لازم باشه میاد.
عکس زن را به سم نشان می دهد.
سم: شبیه معلم کلاس سوم منه. ازش متنفر بودم. یه دقیقه صبر کن! اون معلم کلاس سوم منه!
یونا: پدر تو قضیه رو جدی نمی گیری.
سم: تو هم جدی نمی گیری. (به همبرگر اشاره می کند) خوب پخته بشه یا آبدار باشه؟
یونا: آبدار باشه. پس چی کار می کنی؟
سم: با یکی آشنا می شی که ازش خوشت میاد. نسبت بهش احساس پیدا می کنی. اون رو به نوشیدنی دعوت می کنی.
یونا: یا به یه تیکه پیتزا.
سم: در اولین ملاقات شام لزومی نداره. چون ممکنه بعدش پشیمون بشی. یه نوشیدنی کافیه. اگه ازش خوشت اومد، هر وقت خواستی می تونی به شام دعوتش کنی. اگر هم خوشت نیومد که دیگه دعوتش نمی کنی. (مکث) نمی دونم هنوزم راهش همینه یا نه؟
یونا: نه. اونها تو رو دعوت می کنن.
سم: حالا فهمیدم.

داخلی- اتاق خواب یونا- شب
 

سم یونا را در رختخوابش می گذارد. یونا خرس عروسکی اش را بغل کرده و هنوز با پدرش حرف می زند...
سم(یونا را می بوسد): وقت خوابه.
یونا(خرس را به طرف سم می گیرد): هاوارد رو هم ببوس.
سم: شب بخیر هاوارد.

خارجی- خیابان- شب
 

آنی با لباس خانه در خیابان می دود. کلوزآپ از صورت آنی در حال دویدن. آنی به دویدن ادامه می دهد. به یک بزرگراه مه گرفته می رسد. به یک تابلو می رسد: سیاتل سه هزار مایل. به تابلوی بعدی می رسد: اعصابت خراب شده. تابلوی بعدی: پاهات یخ کرده. بعدی: آیا عشق را پیدا خواهی کرد؟ و آنی به دویدن ادامه می دهد. حالا آنی را می بینیم که روی نقشه آمریکا در حال دویدن است. دارد به سیاتل می رسد. در دوردست یک پسربچه را می بینیم که نقشه ای در دست گرفته. چشم های آنی باز می شود.
قطع به:

داخلی- اتاق خواب آنی- شب
 

آنی از رختخواب بیرون می آید. لباس خانه اش را می پوشد.

داخلی- راه پله- شب
 

آنی از پله ها پایین می آید. به آشپزخانه می رود و چراغ را روشن می کند. در یخچال را باز می کند و می بندد. دوباره باز می کند و شیشه شیر را بر می دارد. با یک بطری شیر پشت میز آشپزخانه می نشیند. ناگهان چشمش به رادیو می افتد. بر می خیزد، رادیو را روشن می کند. روی شبکه مارشا فیلدستون تنظیم می کند. دوباره پشت میز می نشیند.
صدای رادیو: برنامه بعدی. «شما و احساساتتان» با اجرای دکتر مارشا فیلدستون روان شناس بالینی و بهترین دوست شما.
صدای یک زن در رادیو: اون می گه دیگه دوستم نداره.
صدای دکتر فیلدستون: چرا می خوای با کسی که دیگه دوستت نداره بمونی؟
آنی صدای سم در برنامه شب کریسمس را در ذهن می شنود و مکالمه آن شب سم با دکتر فیلدستون را به یاد می آورد. آنی چشم هایش را می بندد.
صدای مجری رادیو: پس از شنیدن چند پیام بازرگانی، بار دیگر پای صحبت های دکتر مارشا فیلدستون می نشینیم.

خارجی- بالتیمور، کتابخانه پیبادی- روز
 

ماشین آنی جلوی کتابخانه می ایستد و آنی پیاده می شود.

داخلی- کتابخانه- روز
 

آنی وارد می شود.

داخلی- دفتر کار تام برادر آنی- روز
 

آنی وارد می شود و به سمت میز تام می رود.
آنی: فکر کنم دارم دیوونه می شم تام. باور کن. آیا در ازدواج احساس خوشبختی می کنی؟
تام(از سؤال آنی جا خورده): چی؟
آنی: منظورم اینه که چرا ازدواج کردی؟
تام(به خودش مسلط شده): ازدواج کردم چون بتسی گفت یا باید از هم جدا شیم یا ازدواج کنیم. همین.
آنی: وقتی باهاش آشنا شدی، فکر می کردی اون تنها آدمیه که مناسب توئه؟ از این داستان های ستاره بخت و طالع و این حرف ها؟
تام: آنی، وقتی با کسی آشنا می شی و ازش خوشت میاد، در واقع ناخودآگاهت به سمتش جذب می شه. ناخودآگاه آدم ها به این نتیجه می رسه که دو نفر به درد هم می خورن.
آنی: من حتی اون رو نمی شناسم، اما خیلی بهش فکر کردم. درباره مردی که تا حالا ندیدمش و در سیاتل زندگی می کنه.
تام: سالی نه ماه در سیاتل بارندگیه.
آنی: می دونم. می دونم. نمی خوام برم سیاتل. اما نمی خوام دست روی دست بذارم و تا آخر عمر حسرتش رو بخورم. تو چی فکر می کنی؟
تام دهانش را باز می کند تا چیزی بگوید. اما آنی مهلت نمی دهد.
آنی: بله می دونم همه موقع ازدواج عصبی و حساس می شن. تو نشدی؟
تام: چرا، شدم.
آنی: ممنون تام. خیلی حالم بهتر شد.
تام: خواهش می کنم.
آنی از کتابخانه خارج می شود.

خارجی- خیابانی در سیاتل- روز
 

سم و جی از ساختمان قدیمی بیرون می آیند و در خیابان راه می روند.
جی: سندی با یه دختر آشنا شده. دختره اسمش کلنداست و وزنه برداره. اما ربطی به این نداره که گردن دختره از سندی کلفت تره.
سم: من نخواستم راهنماییم کنی. من از تو کمک خواستم، می خوام بدونم آخرش چی می شه؟
جی: من هم می خوام همین رو بهت بگم. زن ها دنبال چی هستن؟ چهره و هیکل خوب.
سم: منظورت اینه که«اون خیلی خوش تیپه؟» آخرین بار این رو کجا شنیدم؟
جی: همه جا. حتی توی اخبار هم می گن زنه از تیپ مرده خوشش اومد. کدون زن اولین بار این رو گفت نمی دونم. اما خیلی این حرف رو شنیدم.

داخلی- رستورانی در سیاتل- روز
 

سم و جی ناهار می خورند. بیرون منظره ساحلی پیداست.
جی: آخرین بار کی اونجا بودی؟
سم(سعی می کند به یاد آورد): سال هفتاد و... هشت.
جی: خب، همه چیز عوض شده. اول باید با هم آشنا بشین بعد از هم خوشتون بیاد. سال ها گذشته... تازه خوبیش اینه که هرکس دُنگ خودش رو می ده.
سم: فکر نکنم بتونم اجازه بدم یه زن پول شامش رو خودش بده.
جی: عالیه، این باعث می شه از غرورت خوششون بیاد. تو مرد سال مجله سیاتل می شی.
سم: قضیه سخت تر از اونه که فکرش رو می کردم.

خارجی- قایق سم- بعد از غروب
 

سم به خانه باز می گردد.

خارجی- قایق سم- بعد از غروب
 

سم وارد می شود. همه جا ساکت است.
سم: یونا؟ (جوابی نمی شنود)یونا؟ (کم کم نگران می شود) یونا؟
سم به سمت اتاق یونا می رود. در بسته است. آن را باز می کند. یونا روی تختش نشسته و با هدفون دارد موسیقی گوش می دهد. کنارش دخترکی به نام جسیکا نشسته است.
سم: یونا؟
یونا هدفون را از گوشش برمی دارد.
یونا: سلام پدر. پدر، این جسیکاست.
سم: از ملاقاتت خوشوقتم جسیکا.
یونا: پدر این فوق العاده اس. اگه برعکس بذاریمش انگار می گه«پُل مرده است».
سم: می دونم.
یونا: از کجا می دونی؟
سم شانه بالا می اندازد و به سمت نشیمن باز می گردد.
یونا: پدر می شه در رو ببندی؟
جسیکا: «س» و «خ»(سم بر می گردد) یعنی سلام و خداحافظ. (سم در را می بندد ) مواظب باش سم.
سم(با خودش نجوا می کند): زندگی کن.

داخلی- قایق سم- در ادامه
 

سم به طبقه پایین می رود. وارد اتاقش می شود و در را می بندد.

داخلی- قایق سم، اتاق سم- در ادامه
 

سم به طرف تلفن می رود. در دفترچه تلفن به دنبال شماره ای می گردد و شماره را می گیرد.
سم: سلام، ویکتوریا؟ سم بالدوین هستم. نمی دونم من رو یادت هست یا نه... جدی؟ خوبه. می خواستم ببینم می تونی... مثلاً جمعه برای شام بیای پیش ما؟ آره، شام... خیلی خوبه... آره، شام خوبه.

داخلی- اتاق نشیمن خانه آنی- شب
 

آنی دارد یک فیلم سینمایی نگاه می کند. اشک از چشمانش سرازیر است. آنی پشت میز غذاخوری نشسته. چند ورق کاغذ روی میز است. آنی ناامیدانه می کوشد با یک ماشین تحریر قدیمی، نامه ای را تایپ کند. بکی پیش اوست.
آنی: اون روزها که مردم بلد بودن چطوری عاشق بشن گذشته. (آنی به تایپ ادامه می دهد، چشمی هم به تلویزیون دارد)
بکی: تو قدیمی فکر می کنی.
آنی(در حال تایپ کردن): اونها می دونن. زمان، فاصله، هیچی نمی تونه اونها رو از هم جدا کنه. چون راهش رو بلدن. این درسته. این واقعیه، این...
بکی:... یه فیلمه... مشکل تو همینه. تو نمی خوای عاشق بشی. تو می خوای مثل فیلم ها عاشق بشی... بخونش.
آنی(نامه اش را می خواند): بی خواب در سیاتل عزیز و پسرش.
بکی: شبیه اسم یه مغازه اس.
آنی: من از اون آدم ها نیستم که به برنامه های رادیویی گوش می دن...
بکی(روی دسته مبل می کوبد): و این زن یه نویسنده اس. این چیزیه که همه تو یه نامه برای یه غریبه می نویسن.
آنی: می دونم. فکر می کنی نمی دونم؟ می دونم برای شروع راه احمقانه ایه. اما این تنها راهیه که می تونم چیزی که اون شب موقع شنیدن برنامه رادیویی برام اتفاق افتاد رو نقل کنم. از طرف دیگه، شاید من دیوونه شدم.
بکی: هستی. تو دیوونه شدی. پس والتر چی می شه.
آنی: من با والتر ازدواج می کنم. فقط باید این رو از ذهنم بیرون کنم.
بکی: باشه.
آنی: فقط باید درباره این جادو یه چیزی بگم.
بکی: چی؟
آنی: نمی دونم. منظورم اینه که چی می شه اگه هیچ وقت ندیده باشمش؟ چی می شه اگه اون مرد سرنوشت من باشه و من هیچ وقت ندیده باشمش؟
بکی: سرنوشت می تونه تو رو نابود کنه. به من و ریک نگاه کن.
آنی(به تایپ ادامه می دهد): می خواهم با شما ملاقات کنم.
کری گرانت در تلویزیون می گوید: چطوره بریم روی بام آسمان خراش امپایر استیت؟
بکی: روی بام امپایر استیت در غروب روز ولنتاین.
آنی: خوبه. عالیه. من با والتر به نیویورک می رم. می تونیم امتحانش کنیم.
آنی به تایپ ادامه می دهد. بعد کاغذ را از ماشین تحریر بیرون می آورد، گلوله می کند و به سمت بکی پرتاب می کند.
بکی: می خوای درباره سرنوشت بدونی؟ اگه شوهرم رژیم نمی گرفت، دیگه ازش جدا نمی شدم. بعد سوار اون هواپیما به مقصد میامی نمی شدم و با ریک آشنا نمی شدم.
آنی: تا حالا بهم نگفته بودی که از شوهرت به خاطر رژیم گرفتن جدا شدی.
بکی: ... اون همه وزنش رو از دست داده بود.
آنی: غیر ممکنه. یه مرد نمی تونه.
بکی: می تونه.
آنی: نه.
بکی: بله.
آنی: و بعد ازش جدا شدی؟ اون لاغر شد و تو ازش جدا شدی؟
بکی: البته اون عاشق یکی دیگه هم شده بود.
آنی: گوش کن. این قسمتش رو دوست دارم.
دبورا کار(در تلویزیون): یا حالا یا هیچ وقت.
کری گرانت(جواب می دهد): ما احمقیم اگه این خوشبختی رو از دست بدیم.
دبورا کار: زمستون سرده و هیچ خاطره گرمی باقی نمی ذاره.
چشمان آنی و بکی پر از اشک است.
بکی: مردها هرگز این فیلم رو درک نمی کنن.
آنی: می دونم.
بکی: فکر می کنی در آخر فیلم وقتی دبورا کار روی صندلی چرخدار نشسته، می تونن بازم عاشقش باشن؟
آنی: همیشه می خواستم این رو بفهمم.
بکی دنبال دستمال کاغذی می گردد.

داخلی- اتاق خواب یونا
 

یک دستمال کاغذی از داخل جعبه اش بیرون کشیده می شود. سم آن را به یونا می دهد که بیدار شده و موهایش از عرق به هم چسبیده اند.
سم: آروم باش. آروم باش من اینجام.
مدتی طول می کشد تا یونا آروم شود.
یونا: داره فرو می ره.
سم: چی داره فرو می ره؟
یونا: خونه مون. آب داره از پنجره ها میاد تو.
سم: تو نگران نباش. همه چی درست می شه. یادمه وقتی بچه بودی بعضی وقت ها کابوس می دیدی. مادرت بغلت می کرد، تکونت می داد و برات آواز می خوند.
یونا: خداحافظ پرنده سیاه.
سم: این رو می خوند؟
یونا: دلم براش تنگ شده... وقتی یکی می میره، فکر می کنی چه اتفاقی براش می افته؟
سم: نمی دونم.
یونا: تو به بهشت اعتقاد داری؟
سم: نمی دونم. درباره زندگی پس از مرگ چیزی نمی دونم. یه رویاهایی داشتم... درباره مادرت... ما خیلی درباره تو صحبت می کردیم و این که چی کار می کنی. خب این چیه؟ زندگی پس از مرگ؟
یونا: دارم کم کم فراموشش می کنم.
سم: می دونم. اما اون اینجاست یونا. چون من تو رو دارم و تا وقتی تو رو دارم، انگار مادرت هم هست.
هر دو یکدیگر را بغل می کنند و ترانه خداحافظ پرنده سیاه به گوش می رسد.
سم: من... روز جمعه با یه نفر قرار دارم.
یونا: خوبه...
سم: تا حالا برات تعریف کردم که یه بار غذای سگ ها رو خوردم؟
قطع به:

خارجی- جلوی خانه آنی- نیمه شب
 

موسیقی ادامه دارد. آنی، بکی را تا دم در ماشینش همراهی می کند. بکی می رود، اما آنی نمی خواهد داخل خانه شود. به خیابان می زند و به پارکی در نزدیکی خانه می رود.
قطع به:

خارجی- قایق سم- شب
 

سم از قایق خارج می شود و روی نیمکت می نشیند. نور ساختمان های شهر در پس زمینه دیده می شود. موسیقی ادامه دارد.
قطع به:

خارجی- پارک- شب
 

آنی سوار یک تاب در پارک می شود.
موسیقی ادامه دارد.
قطع به:
نمای نزدیک از چهره سم
نمای نزدیک از چهره آنی
و نمای دوری از آنی، سوار بر تاب
والتر وارد پارکینگ می شود. آنی به سوی او می رود.
نمای دور از سم روی نیمکت کنار قایق
موسیقی ادامه دارد.
فید:

داخلی- روزنامه بالتیمورسان- روز
 

آنی پشت میزش با تلفن صحبت می کند.
آنی: لوری، آنی هستم. خوبم. من خوبم. گوش کن دارم یه مقاله درباره برنامه های رادیویی تلفنی می نویسم. کسی رو می شناسی که تو برنامه رادیویی دکتر مارشا فیلدستون کار کنه؟
قطع به:
آنی با تلفن صحبت می کند.
آنی: من نویسنده روزنامه بالتیمور سان و از دوستان لوری جانسون هستم. دارم مقاله ای می نویسم درباره این که چطور آدم ها مرگ عزیزانشون رو تحمل می کنن. شنیدم یه شب شما تو برنامه تون با یه همچین کسی مکالمه تلفنی داشتین... می دونم مجبور نیستین، اما لوری گفت شما این کار رو می کنین. می خواستم... (چهره اش ناامید است، اما ناگهان آرام می شود)
قطع به:
آنی شماره تلفن سم را می گیرد.
صدای یونا روی پیغام گیر: یونا بالدوین هستم. الان خونه نیستیم، اما می تونین شماره... (آنی قطع می کند)
آنی: بالدوین.
قطع به:
آنی با کامپیوترش مشغول است. شماره ای می گیرد. صدای چند بوق شنیده می شود. صفحه کامپیوتر: رمز ورود.
آنی تایپ می کند. کامپیوتر می پذیرد. آنی تایپ می کند: سموئل بالدوین. آدرس سم روی صفحه پدیدار نمی شود. یافت نشد. آنی کمی فکر می کند و این بار تایپ می کند: سموئل و یونا بالدوین. آدرس پیدا می شود. آنی دستور چاپ را صادر می کند.
روی صفحه یک آگهی تدفین در روزنامه شیکاگو تریبیون دیده می شود: بالدوین، مارگارت ابوت، همسر سموئل و مادر یونا در گذشت. مراسم تدفین ساعت ده صبح پنج شنبه. کلیسای هون لی... شیکاگو تریبیون، دوازده ژوئن، 1989آنی تایپ می کند. سموئل بالدوین، شیکاگو چهار نشانی با نام سموئل بالدوین یافت می شود.
قطع به: نسخه ای از یک مقاله در روزنامه ای قدیمی. آنی مشغول خواندن مقاله است. عکسی از سم در مراسم افتتاح یک ساختمان زینت بخش مقاله است. مرد خوش تیپی به نظر می رسد.

خارجی- دفتر کارآگاه خصوصی- روز
 

روی در ورودی نوشته شده: هیچ کاری خیلی کوچک نیست. آنی جلوی در می ایستد.

داخلی- دفتر کارآگاه خصوصی- روز
 

کارآگاه بو ویدل، پلیس سابق پشت میزش نشسته است. آنی حرف می زند و او یادداشت بر می دارد.
آنی: من می خوام بشناسمش، چون... اون با خواهر من ارتباطی داره.
ویدل: باشه.
آنی: اون عادت های عجیب و غریبی داره.
ویدل: موضوع ازدواجه؟ می خواین بدونین قبلاً ازدواج کرده، بچه داره یا نه؟
آنی: نه این قسمت هاش را می دونم.
ویدل: آهان، پس تجاریه. می خواین حساب هاش رو بررسی کنم...
آنی: نه، نه، نه. بیشتر می خوام بدونم... کیه. آدم جالبی هست یا نه. مؤدبه... نه ادب رو فراموش کنین. اون با من.
ویدل: آدم جالبی هست یا نه...
آنی: بذارین راستش رو بگم. صدای این مرد رو تو رادیو شنیدم و ازدواجم رو با نامزدم به هم زدم، چون از صدای این مرد خوشم اومده.
ویدل: آهان، مثل گلن کلوز تو اون فیلمه.
آنی: نه، نه، فقط می خوام این مرد رو بشناسم.
ویدل: پس می خواین بشناسینش. (تلفن را بر می دارد) دنبال یه مرد تو سیاتل می گردم.

داخل- قایق سم- شب
 

یونا با کلاریس پرستار هفده ساله اش به تماشای کارتونی از تلویزیون نشسته اند. سم از پله ها پایین می آید. لباس مرتبی پوشیده.
سم: کلاریس من حتماً تا قبل از نیمه شب بر می گردم.
کلاریس: باشه.
سم نامه ای را به یونا می دهد.
سم: این یکی برای هر دومونه.
یونا(روی پاکت را می خواند): بی خواب در سیاتل و پسرش. بالتیمور(نامه را باز می کند)
سم: شماره تلفن رستورانی رو که می رم رو اینجا نوشتم. اگه لازم شد.
کلاریس: خوبه.
سم(رو به یونا): چطور به نظر میام؟
یونا(حواسش نیست): عالی.
سم(خود را در آینه ورانداز می کند): احمق به نظر می رسم. مگه نه؟ پیداست خیلی زور زدم. معلومه که امروز آرایشگاه رفتم. (دندان هایش را نگاه می کند و دستی به بینی اش می کشد)
یونا(نامه را می خواند): نامه خوبیه پدر.
سم(مشغول وارسی خود است): پاشنه این کفش ها چقدر بزرگه. چرا به این توجه نکرده بودم. پاشنه کفش ها خیلی مسخره اس.
یونا: اسمش آنیه، آنی رید.
سم: الان دیرم شده، خداحافظ . (به سمت در می رود)
یونا: این رو گوش کن.
سم: الان نه یونا.
یونا: فقط این تیکه رو، باشه(می خواند) من احساس شما را به خوبی درک می کنم و مطمئنم مرا فراموش نخواهید کرد...
سم: یونا، من رفتم.
یونا: صبر کن.
سم می ایستد، از تندی یونا خوشش آمده، یونا به خواندن ادامه می دهد.
یونا: معتقدم که بروکس رابینسون نویسنده فوق العاده ای است. این مهم است که در این زمینه با من موافق باشید چون من اهل بالتیمور هستم.
پدر اون فکر می کنه بروکس رابینسون بهترینه.
سم به طرف در حرکت می کند، در حالی که یونا به دنبالش راه افتاده و نامه را می خواند.

خارجی- قایق سم- شب
 

یونا: پدر!
سم: همه فکر می کنن بروکس رابینسون بهترینه.
یونا: این یه نشونه اس.
سم: اوه، خوبه. (می ایستد. شانه های یونا را می گیرد و به سمت داخل هل می دهد) بیا اینجا می خوام یه چیزی نشونت بدم.

داخلی- قایق سم- شب
 

سم یونا را به آشپزخانه می برد و جلوی نقشه آمریکا می ایستد.
سم: اینجا سیاتله. (انگشتش را روی نقشه حرکت می دهد) و اینجا بالتیمور.
پرونده بسته شد.
یونا: اون نمی خواد ما بریم بالتیمور. می گه روز ولنتاین در نیویورک همدیگه رو ملاقات کنیم. روی بام امپایر استیت.
سم: عالیه می ریم اونجا.
سم به طرف در حرکت می کند و خارج می شود. یونا هنوز به نامه نگاه می کند. کلاریس کانال تلویزیون را عوض می کند.

داخلی- رستوران- شب
 

سم پشت میز نشسته و نوشیدنی می نوشد. کمی عصبی است. نگاهی به بالا می اندازد و بلند می شود. ویکتوریا وارد می شود. زیباست. با لبخند می نشیند و از منو سفارش می دهد.
سم: سلام.
ویکتوریا: سلام.
سکوتی آزاردهنده.
سم: تو زیبایی هستی.
ویکتوریا: تو هم خوب به نظر می رسی.
سکوت.
ویکتوریا: فکر می کردم هیچ وقت بهم زنگ نزنی.
سم: واقعاً؟
ویکتوریا: خیلی دلم می خواست تماس بگیری و فکر می کردم که هیچ وقت...
سم: تو می تونستی به من زنگ بزنی.
ویکتوریا: به عنوان یه زن هیچ وقت من اول زنگ نمی زنم.
سم: تو اولین زنی هستی که من باهاش بیرون می رم.
ویکتوریا: اوه.
سم: خب، چی می گی؟ بعد از هشت ماه بهت زنگ زدم.
ویکتوریا: اوه، تو خیلی بامزه ای...
قطع به:
کارآگاه ویدل سر میزی در رستوران نشسته. عکسی از سم در دست دارد که در روزنامه دیده بودیم. با یک دوربین کوچک از سم و ویکتوریا عکس می گیرد. همین طور تعداد عکس ها در حالات مختلف بیشتر می شود.
قطع به:

فروشگاهی در بالتیمور- روز
 

آنی و کارآگاه ویدل وارد می شوند.
آنی: بگو زندگی آشفته و درهمی داره. بگو همه چیزش اجاره ایه. حتی خونه کثیف موقتی اش.
ویدل: اون تو یه قایق شیک زندگی می کنه.
آنی: از قایق متنفرم.
ویدل: ولی شیکه.
آنی: قایق. ازشون بیزارم. همش این ور و اون ور می رن.
ویدل: این قایق ها هیچ جا نمی رن.
آنی: قایق، همه کسایی که تو قایق زندگی می کنن دائم نگران وزش بادن. باد کم شد، باد زیاد شد. نمی تونم با مردی که همه ش در مورد باد صحبت می کنه زندگی کنم.
ویدل: از اون قایق ها نیست. در واقع یه خونه کامله.
آنی: اما روی آبه.
ویدل: اون کنار ساحل دریاچه اس. درست وسط سیاتل... سالی نه ماه تو سیاتل بارون می باره.
آنی: امیدوارم بابت این اطلاع آخری از من پول نگیری.
ویدل: نه این آخری مجانی بود. اون معماره، پروژه های عظیم رو طراحی می کنه. بعد از این که زنش مرد، همه چیز رو رها کرد. الان خونه های قدیمی مردم رو بازسازی می کنه. تو یه شرکت کوچیک کار می کنه، اما زندگی خوبی داره. (یکی از عکس ها را به آنی نشان می دهد)
آنی: اون واقعیه. (عکس های بعدی سم با ویکتوریا در رستوران را می بیند) تصویر روی چهره آنی بی حرکت می شود.

داخلی- فروشگاهی در سیاتل
 

سم و یونا وارد فروشگاه می شوند.
یونا: فکر کردم می تونیم بریم نیویورک. بازی نیویورک نیکس رو تماشا کنیم و حالا که اونجاییم سری هم به امپایر استیت بزنیم.
سم: اوناهاش. (ویکتوریا با ساکی پر از سبزی به آنها نزدیک می شود)
یونا: چرا اون ساک رو با خودش میاره؟
سم: امروز می خواد برامون آشپزی کنه.
ویکتوریا: سلام سم و بذار حدس بزنم. تو باید یونا باشی.
یونا: سلام(به بحث خودش باز می گردد) پدر و مادر جسیکا یه آژانس مسافرتی دارن و ما به راحتی می تونیم رزرو کنیم.
سم: الان نه، یونا.

داخلی- قایق سم- مدتی بعد
 

سم، یونا و ویکتوریا سر میز غذاخوری نشسته اند. ویکتوریا شام درست کرده و سه نفری شام خورده اند.
سم: ... ما نمی تونیم کار رو تموم کنیم. تا حالا شش بار نقاشی کردیم و حالا اون فکر می کنه که بهتره تغییرات دیگه ای بدیم.
ویکتوریا: اون رو خوب می شناسم. شاید بتونم بهش زنگ بزنم و بگم کوتاه بیاد.
سم: خودم حلش کردم. انداختمش گیر یه آدم بداخلاق.
ویکتوریا با صدای بلند می خندد.
ویکتوریا: خیلی بامزه اس. تو خیلی بامزه ای.
سم لبخندی می زند. یونا خوشش نیامده.
سم: هر وقت می خواد چیزی رو تغییر بده، با اون صدای بچگانه ش(صدایش را مثل بچه ها می کند) می شه این رو یه خورده تغییر بدیم؟
ویکتوریا از خنده روده بر شده. چشم های یونا درشت شده اند.
یونا: از بیسبال خوشت میاد؟
ویکتوریا: آره. در واقع شرکت ما بلیت های مجانی بازی های تیم سیاتل مارینرز رو داره. چرا هفته دیگه نمیاین با هم بریم؟
یونا: پیک نیک چطور؟
ویکتوریا: چی چطور؟
یونا: خوشت میاد؟
ویکتوریا: یه بار رفتم. (رو به سم) خوشم میاد با علف دندون هام رو تمیز کنم.
یونا: ما باید دوباره یه برنامه پیک نیک بذاریم پدر.
سم: باشه پسرم. الان وقت خوابه.
یونا: تازه ساعت ده شده.
سم: (با اندکی تشر): یونا!
یونا: باشه.
سم: از ویکتوریا برای شام تشکر کن.
یونا: ممنون برای شام. تا حالا ندیده بودم کسی سیب زمینی رو این جوری درست کنه.
سم(با مهربانی): خوشحالم که دوست داشتی. شب بخیر یونا.
یونا به سمت اتاقش می رود.

خارجی- قایق سم- شب
 

سم و ویکتوریا با هم حرف می زنند.

داخلی- قایق سم- شب
 

یونا به آهستگی پایین می آید و از پنجره آن دو را نگاه می کند. یونا به سمت تلفن می رود و شماره ای می گیرد.

داخلی- اتاق خواب آنی- شب
 

آنی خوابیده که صدای زنگ تلفن بیدارش می کند.
آنی(خواب آلوده): الو.
بکی: رادیو رو روشن کن.
آنی: چی؟
بکی: رادیو رو روشن کن. پسره داره حرف می زنه. مجبورم کردی این مزخرفات رو گوش کنم. زود باش. روشنش کن.
آنی گوشی به دست پایین می رود.

داخلی- آشپزخانه- شب
 

آنی رادیو را روشن می کند.
صدای یونا: این یه فاجعه اس. من ازش خواستم یه همسر پیدا کنه. اما اون یه انتخاب غلط داشت.
آنی: چه جوری این رو به والتر توضیح بدم.
صدای بکی: هیس. گوش کن.
صدای دکتر فیلدستون: آیا پدرت نباید فرصت داشته باشه درباره رفتار اون قضاوت کنه؟
صدای یونا: لطفاً، لطفاً من رو حرص ندین. پدرم اون قدر عاقل نیست که بتونه درباره چیزی قضاوت کنه. این زنه یه جوریه... پدرم رو یه زن عجیب داره طلسم می کنه.
ناگهان سم بر می گردد و از پنجره داخل را نگاه می کند. اما یونا سرش را می دزدد و سم چیزی نمی بیند.

خارجی- قایق سم- شب
 

ویکتوریا متوجه نگاه سم می شود.
ویکتوریا: اونجاست.
سم(به عقب بر می گردد): نه... بعد از به دنیا اومدنش هر وقت خواستیم تنها باشیم، گریه می کرد، حس زمان بندیش عالی بود.
ویکتوریا: ظاهراً همینه که می گی.
برگشت به خانه آنی.
صدای یونا: ... مجبورم قطع کنم.
آنی: یالا. یونا.
صدای بکی: یه کاری کن.
صدای دکتر فیلدستون: یونا تو نمی تونی اونجا بمونی.
صدای یونا: چرا می تونم.
یونا گوشی را می گذارد و فریاد می کشد.

داخلی- قایق سم- شب
 

سم شانه های یونا را گرفته و تکان می دهد.
سم: دیگه هیچ وقت این کار رو نکن!
یونا: فکر کردم یه جغد سیاه دیدم.
سم: چرا بیداری؟
یونا: تشنه م بود.
سم: از شیر دست شویی بالا آب می خوردی.
یونا: آب از شیر آشپزخونه مزه بهتری داره.
سم: واقعاً؟ چرا؟!

داخلی- اتاق خواب آنی- شب
 

آنی دراز کشیده به سقف نگاه می کند. بیدار است و متفکر.

داخلی- اتاق خواب یونا- شب
 

یونا دراز کشیده و به سقف نگاه می کند. بیدار است و متفکر.

داخلی- آژانس مسافرتی والدین جسیکا- روز
 

جسیکا نامه آنی را می خواند. جلوی کامپیوتر نشسته و یونا در کنارش.
جسیکا: براش نامه بنویس.
یونا: این جور فکر می کنی؟
جسیکا: این یه ت. ا. ت است .
یونا: آره... یعنی چی؟
جسیکا: تنها امید تو.

داخلی- تحریریه- روز
 

آنی پشت کامپیوتر با بکی صحبت می کند.
آنی: فکر کنم باید یه مقاله درباره این برنامه های رادیویی بنویسم.
بکی(مکث می کند) : احتمالاً تو باید یه جایی بری که به موضوع مسلط باشی.
آنی: حتماً.

خارجی- خیابان مقابل خانه جسیکا- مدتی بعد
 

یونا و جسیکا مقابل صندوق پست ایستاده اند.
یونا نامه ای داخل صندوق می اندازد. سم با ماشینش سر می رسد.
سم(عصبانی): زود باش بپر بالا.
یونا راه می افتد. نگاهی به جسیکا می اندازد.
جسیکا: بهت زنگ می زنم.

داخلی- ماشین سم- ادامه
 

سم: تو دوباره به اون برنامه رادیویی تلفن زدی؟
یونا: نه.
سم: همه همکارهام صدات رو شنیدن.
یونا: فقط یه لحظه زنگ زدم.
سم: اون قدر وقت داشتی که بگی ویکتوریا آدم عجیبیه.
یونا: فقط یه کلمه گفتم.
سم: این شوخی نیست. خدا رو شکر که ویکتوریا خبر نداره. اگه بفهمه به احساساتش لطمه می خوره.
یونا: اگه بفهمه هیچ وقت من رو نمی بخشه و هر دوتون ناامید می شین.

خارجی- خیابانی در سیاتل- ادامه
 

ماشین سم از جلوی دوربین رد می شود.
صدای سم: دیگه هیچ وقت دهنت رو باز نکن.

خارجی- خیابانی در بالتیمو - شب
 

آنی و والتر از ماشین پیاده می شوند. لباس مهمانی پوشیده اند.
والتر: نمی شه تلفنی مصاحبه کنی؟
آنی: برای موضوعی که روش کار می کنم نه. مدت زیادی تو شیکاگو نمی مونم.
والتر: وقتی برگردی من رفتم.
آنی: خب تو نیویورک می بینمت.
والتر: باشه. باشه.

خارجی- فرودگاه بالتیمور- روز
 

هواپیمایی بلند می شود و در آسمان پرواز می کند.

داخلی- هواپیما- روز
 

صدای خلبان: کاپیتان فاستر هستم. به پرواز شماره 132به مقصد سیاتل خوش آمدید. زمان پرواز امروز...
آنی: تو فکر می کنی هر دروغی، خیانته؟ این سؤالیه که هرولد پینتر مطرح می کنه. اما به نظرم قضاوت در این مورد خیلی سخته.
آنی به پنجره نگاه می کند. کنارش مسافری خارجی نشسته که از حرف های او سر در نمی آورد.

داخلی- فرودگاه سیاتل- روز
 

یونا جلوی خروجی ایستاده و سم و ویکتوریا را نگاه می کند. ویکتوریا به مینیاپولیس سفر می کند و سم به بدرقه اش آمده.
ویکتوریا(به یونا نگاه می کند): می تونم یه چیزی برات بیارم؟ یه سوغاتی؟ (رو به سم) می تونم براش از این شیشه های برفی بیارم. (رو به یونا) وقتی تکونش می دی انگار که داره برف می باره.
سم به یونا چپ چپ نگاه می کند.
یونا(مؤدبانه): البته. خیلی خوشحال می شم. ممنون.
ویکتوریا: خب...
یونا: فکر کنم پروازتون رو اعلام کردن.
سم: اون ده سالشه.
ویکتوریا: خیلی خوبه.
سم: یه مقاله خوندم درباره...
ویکتوریا: من هم اون مقاله رو خوندم.
سم: زمان میبره.
ویکتوریا: دقیقاً. وقتی برگشتم، شاید بهتر باشه ما دو تا وقت بیشتری رو با هم بگذرونیم. نظرت چیه؟
سم: البته. البته.
ویکتوریا به علامت خداحافظی دستی تکان می دهد و به سمت خروجی پرواز می رود. سم رفتن او را نگاه می کند. یونا به پدرش نگاه می کند. یونا دستش را به سمت دهانش می برد و ادای بستن زیپ را در می آورد.
سم: یونا این منصفانه نیست. تو ویکتوریا را نمی شناسی. خودم هم به سختی اون رو می شناسم. اون در واقع برای من یه رازه. اون خیلی دستش رو تو موهاش می بره. چرا این کار رو می کنه؟ آیا یه حرکت ناگهانیه؟ آیا باید موهاش رو کوتاه کنه؟ شاید باید موهاش رو ببنده که تو صورتش نره. اینها چیزهایی ان که می خوام بفهمم. برای همین باهاش قرار ملاقات گذاشتم. هنوز برای ازدواج با اون تصمیمی نگرفتم. می تونی این چیزها رو درک کنی؟ این کاریه که همه آدم های مجرد انجام می دن. سعی می کنن همدیگه رو بشناسن تا ببینن به درد هم می خورن یا نه؟ اما هیچ کس کامل نیست. هر آدمی یه جوریه.
یونا: مامان هم یه جوری بود؟
سم(عصبانی): نمی شه که من با هر کی ملاقات می کنم تو با مامان مقایسه ش کنی. چی فکر کردی. چه زن کاملی رو این دور و اطراف می بینی؟
دراین لحظه آنی با ساکش از کنار آنها عبور می کند.
سم: یه همچین آدمی رو هرگز پیدا نمی...
چشم سم به آنی می افتد و ناگهان محو او می شود. آنی به سمت سم می آید و از کنار او عبور می کند. اما سم همچنان به او نگاه می کند.
سم(زیر لب): خدای من. زیباست.
یونا(متوجه آنی نشده): ویکتوریا؟ بد نیست.
سم و یونا به سمت خروجی می روند. سم می کوشد آنی را گم نکند.
یونا: پدر من با جسیکا درباره تناسخ حرف زدم. اون فکر می کنه که تو شاید آنی رو تو زندگی قبلیت دیده باشی.
سم: آنی دیگه کیه؟
یونا: همونی که برامون نامه نوشت.
سم هنوز محو آنی است. آنی ناگهان بر می گردد و سم جا می خورد.
یونا: اما جسیکا می گه تو و آنی توی اون زندگی به هم نرسیدید و قلب هاتون مثل پازل همدیگه رو تکمیل می کنه. وقتی به هم برسین این پازل تکمیل می شه.
سم آنی را در شلوغی گم کرده است.
سم: لعنتی.
یونا: دلیل این که من می دونم و تو نمی دونی اینه که من بچه ام و پاک تر از تو. پس من راحت تر نیروهای کیهانی رو درک می کنم.
سم: واقعاً امیدوارم تو با جسیکا ازدواج نکنی.

خارجی- ایستگاه تاکسی فرودگاه- روز
 

آنی یک ماشین کرایه می کند و به سمت شهر حرکت می کند.

داخلی- خارجی- ایستگاه تاکسی فرودگاه- روز
 

ماشین آنی به سمت خیابان های سیاتل می رود. در حالی که نقشه به دست دنبال محل سکونت سم می گردد.

خارجی- خیابان منتهی به قایق سم- روز
 

آنی وارد خیابان می شود و به سمت قایق سم می رود. نقشه را چک می کند. صدای بوق از پشت سر می آید. آنی بر می گردد و سم و یونا را داخل ماشینشان می بیند. آنها از این که آنی راه آنها را بند آورده عصبانی اند. آنی چهره سم را از عکس های کارآگاه ویدل به یاد می آورد و حرکت می کند.

خارجی- پمپ بنزینی در سیاتل- روز
 

ماشین آنی جلوی یک کافه ایستاده است.

داخلی- کافه تریای پمپ بنزین- روز
 

آنی به دست شویی زنانه می رود. مقداری آب به صورتش می پاشد و به آینه نگاه می کند.
آنی(تمرین می کند): سلام آقای بالدوین. نه، سلام سم. (با ملایمت) من آنی رید هستم. (با وقار) من آنی رید هستم. (مهربانانه) من آنی رید هستم. (جدی ) من آنی رید هستم.
آنی از لحن جدی اش رضایت بیشتری دارد.
آنی: شنیدم که به برنامه دکتر مارشا فیلدستون زنگ زدین. اتفاقی از اینجا رد می شدم.
آنی(با لحن اداری): کار اداری داشتم.
جامپ کات.
آنی(با لحن عادی): برای تعطیلات اومدم.
جامپ کات
آنی(بی حوصله): همین جوری اومدم.
جامپ کات
آنی: کار داشتم... و گفتم بیام و... سلامی بکنم و...
جامپ کات
آنی(مشتاقانه): شما رو به ناهار دعوت کنم و...
جامپ کات
انی(خسته شده): خودم رو بکشم!

خارجی- خیابان منتهی به قایق سم- کمی بعد
 

آنی داخل ماشین نشسته و به قایق سم نگاه می کند. فاصله مطمئن را رعایت کرده. به خودش شجاعت می دهد و پیاده می شود.

خارجی- خیابان- ادامه
 

آنی به سمت قایق سم راه می افتد. عصبی است. به سمت در می رود. موهایش را مرتب می کند و در می زند. جوابی نمی شنود. ناامید می شود. بر می گردد که صدای موتور قایق را می شنود. قایق به حرکت در آمده است. آنی به سمت ماشینش می دود. سوار می شود و در خیابان موازی دریاچه قایق سم را دنبال می کند.

خارجی- ساحل آلکی- در قایق سم
 

سم و یونا قایق را نزدیک ساحل می رانند. می گویند و می خندند. جایی نگه می دارند. پیاده می شوند و بازی می کنند. آنی از داخل یک باجه تلفن در نزدیکی، آنها را می پاید.
دیزالو به :
نمای نقطه نظر آنی- کمی بعد
سم و یونا فوتبال بازی می کنند. هر دو به زمین می افتند.
کلوزآپ از چهره آنی:
نگاه می کند. مجذوب خلوص رفتاری پدر و پسر شده. صدای خنده هایشان را می شنود. قلبش به تپش در آمده.
صدای آنی: دیدم که با پسرش تو ساحل بازی می کرد.

داخلی- اتاق آنی در متل- شب
 

آنی تلفنی با بکی حرف می زند. تصویر بین این دو دائم کات می خورد.
صدای بکی: باهاش حرف زدی؟
آنی: نمی تونستم. چطور باید این کار رو می کردم؟

داخلی- اتاق بکی- شب
 

بکی در تخت دراز کشیده و با تلفن صحبت می کند.
بکی: تو یه دروغ گفتی و سوار هواپیما شدی.
آنی: منظوری نداشتم... فردا بر می گردم و باهاش صحبت می کنم.
بکی: باشه. خوبه . خداحافظ.
آنی: بکی؟
بکی: چیه؟
آنی: این کار دیوونگیه؟
بکی: نه. و این دردناک ترین قسمت ماجراست.
آنی: ممنون. دوستت دارم.
بکی: من هم دوستت دارم.
آنی: شب بخیر.
آنی گوشی را می گذارد و چراغ را خاموش می کند. نور ماه از پنجره به صورتش می تابد.

خارجی- خیابان منتهی به قایق سم-روز
 

آنی ماشینش را پارک می کند. می خواهد پیاده شود که ماشین سم را از رو به رو می بیند. یونا و سم در ماشین نشسته اند.
همراه با سم و یونا:
سم و یونا می خواهند به قصه خرید حرکت کنند. آنی نگاهشان می کند. او سه هزار مایل راه آمده، دروغ گفته و همه سختی ها را به جان خریده. یا حالا یا هیچ وقت. سم و یونا دارند راه می افتند. آنی پیاده می شود و به سمت ماشین سم به راه می افتد. اما ناگهان سوزی را می بیند و در جا خشکش می زند. او را از ابتدای داستان به یاد می آوریم. به سمت سم و یونا می رود. یونا پیاده می شود و به سمت سوزی می دود. سم هم پیاده می شود. آنی هنوز وسط خیابان بی حرکت و شوکه شده ایستاده است. نمی تواند آن چه را که می بیند تحمل کند.
سم: خدای من! از دیدنت خیلی خوشحالم. گرگ کجاست؟
سوزی: همین دور و اطراف. به زودی پیداش می شه. چه جای قشنگیه.
آنی چنان محو صحنه شده که خودش را فراموش کرده. وسط خیابان ایستاده. ماشین پشت سرش بوق می زند. عقب عقب می رود. ناگهان یک تاکسی سر راهش سبز می شود. تاکسی ترمز می کند. آنی خشکش زده. سم صدای بوق را می شنود و سرش را بر می گرداند. تاکسی جلوی پای آنی متوقف می شود. آنی جیغ می کشد. سم به طرف آنی می دود. راننده تاکسی پیاده می شود و به سمت آنی می رود.
راننده: خانم. چه غلطی داری می کنی؟
آنی هنوز شوکه است. صدای راننده را می شنود، اما جواب نمی دهد. برمی گردد و سم را می بیند که به سمت آنها می آید. چشمانشان در چشم هم دوخته می شود. سم می ایستد. یادش می آید که آنی را در فرودگاه دیده بود.
سم: سلام.
آنی: سلام.
آنی که تازه به خود آمده به سمت ماشینش می رود. سم او را تعقیب می کند. اما ترافیک به وجود آمده و سم نمی تواند از عرض خیابان گذر کند. آنی سوار ماشینش می شود و به راه می افتد. سم بی حرکت او را نگاه می کند.

خارجی- فرودگاه سیاتل - روز
 

صدای آنی: چقدر می تونم احمق باشم.

داخلی/ خارجی- خیابان های بالتیمور- غروب
 

بکی به سمت خانه آنی می راند.
بکی: تو وسط خیابون ایستاده بودی؟
آنی: یادته خواب دیده بودی وسط خیابون راه می رفتی و همه نگاهت می کردن؟
بکی: عاشق اون خوابم.
آنی: هیچ چیز مثل حس تحقیر شدن نیست. هیچ چیز.
بکی: اما اون تو رو دید درسته؟
آنی: اون به من سلام کرد.

خارجی- جلوی خانه آنی- غروب
 

آنی از ماشین بکی پیاده می شود و به سمت در خانه می رود.
بکی: تو چی گفتی؟
آنی: تنها چیزی که تونستم بگم سلام بود.
قطع به:
صحنه ای از فیلم«ملاقات به یاد ماندنی» دبورا کار می گوید: تنها چیزی که تونستم بگم سلام بود.
بازگشت به:

داخلی- اتاق نشیمن خانه آنی- شب
 

بکی و آنی دارند تلویزیون نگاه می کنند.
بکی: این یه نشونه اس.
آنی: این یه نشونه اس. این فیلم رو صد بار دیدم... من خیلی احمقم. از لحظه ای که اون برنامه احمقانه رادیویی رو شنیدم، یه احمق تمام عیار شدم.
آنی نگاهی به نامه های رسیده اش می اندازد. هیچ یک را باز نمی کند.
بکی: تو که نمی دونی اون کی بود آنی.
آنی: من دیدمش. دقیقاً همین شکلی بود.
عکسی را که کارآگاه از ویکتوریا گرفته بود به بکی نشان می دهد.
بکی: این که یه عکس از موهای یه زنه. صورتش پیدا نیست.
آنی: خب، همین شکلی بود. مرده هم از دیدنش خیلی خوشحال شد. (چشمش به یک نامه می افتد) این دیگه چیه؟ ... از سیاتله.
نامه را باز می کند و می خواند. نگاهی به بکی می اندازد.
آنی: بکی؟
بکی: خب من نامه تو رو پست کردم.
آنی(نامه را می خواند): آنی عزیز. از نامه ات تشکر می کنیم. فوق العاده بود. ما برای ملاقات با تو در روز ولنتاین در نیویورک لحظه شماری می کنیم. می خواهیم بدانیم آیا ب. ه. س. ش هستیم یا نه؟ بی خواب در سیاتل.
بکی: ب. ه. س. ش دیگه چیه؟
آنی: برای هم ساخته شدیم.
سکوت طولانی.
بکی: فوق العاده اس. این یه سرنخه.
آنی دردمندانه او را نگاه می کند.
بکی: پس اون نمی تونه بنویسه. عالیه. منظورم اینه که توانایی ارتباط شفاهی در یک مرد نکته مثبته.
آنی: من می خوام پیش والتر برگردم. البته اگه اون هنوز من رو بخواد.
بکی: پس تکلیف نامه چی می شه؟
آنی: هیچ معنایی نداره. این قبل از رفتن من به اونجا نوشته شده. قبل از اون هیولا.
نامه را در زیر سیگاری می اندازد و آتش می زند. هر دو سوختن نامه را تماشا می کنند.
نمای نزدیک از آتش و بازگشت:

داخلی- قایق سم- شب
 

آتش از شومینه داخل قایق زبانه می کشد. سوزی همراه با همسرش گرگ کنار سم نشسته اند. یونا هم روی یکی از مبل ها خوابش برده است. روی میز هم پر است از هدایای روز ولنتاین، کاغذهای کادو و غیره.
سوزی: تو اون رو توی فرودگاه دیدی بعد هم اینجا؟
سم: سعی کردم باهاش حرف بزنم... انگار که می شناختمش. عجیبه.
گرگ: دست کم می ری بیرون و دوباره آدم ها رو می بینی. خوبه.
سم: خب، با یه نفر آشنا شدم.
سوزی: عکس العمل یونا چی بود؟
سم: دارم بهش فرصت می دم تا موضوع رو هضم کنه. یک ماه پیش زنگ زد به یکی از این برنامه های رادیویی و گفت من به یه همسر احتیاج دارم.
سوزی: شوخی می کنی!
سم: الان هم من با یه نفر آشنا شدم. کل ماجرا همینه.
دوربین روی یونا. او نخوابیده و به همه حرف ها گوش می دهد.
سم: اون به یه زن که برام نامه نوشته علاقه مند شده.
گرگ: جدی می گی؟
سم: اون می خواد من رو روی بام امپایر استیت ملاقات کنه.
سوزی: یه جورایی الگوبرداری کرده.
سم: یعنی چی؟
سوزی: فیلم«ملاقات به یاد ماندنی» رو دیدی؟ کری گرانت و دبورا کار توش بازی می کنن.
گرگ: زن ها عاشق این فیلم ان.
یونا گوش می دهد.
سوزی: اونها روی بام امپایر استیت با هم ملاقات کردن... ولش کن.
گرگ: آدم ها چه جوری می تونن به کسی که صداش رو از رادیو شنیدن نامه بنویسن؟
سم: بیشتر از صد تا نامه از زن های سراسر کشور برام رسیده.
گرگ: زن های ناامید.
سوزی: برای این که دنبال یکی می گردن تا ناامیدشون نکنه.
گرگ: چطوره بگیم تشنه عشق و محبت ان؟
سوزی: نه.
گرگ: آسون تر از کشته شدن به دست یه جنایتکاره.
سوزی: نه. نیست.
گرگ: درسته. درسته.
سوزی عصبانی می شود.
سم: به هر حال ویکتوریا زن خوبیه.
سوزی: به خاطر اون تا فرودگاه رفته بودی؟
سم: ببینین، با یه نفر آشنا شدم، زن خوبیه. همراه و باهوش. نمی تونیم زندگیمون رو صرف خیالات کنیم.
یونا نمی تواند تحمل کند که پدرش ویکتوریا را جدی گرفته است.

داخلی- اتاق سم- شب
 

در اتاق باز است. آنی وارد اتاق می شود. پیراهن سفید مردانه بر تن دارد.
آنی: سلام.
سم: سلام...خب در مورد چی صحبت می کردیم؟ چقدر تو دوره دبیرستان بی پناه بودیم. شرلی وتیپکا اولین دختری که ازش خوشم اومد...
آنی: هیس...

خارجی- بالتیمور- روز
 

تصاویری کوتاه از مراسم جشن در بالتیمور. فروشگاه ها و خریدهای مردم. گل های سرخ و شکلات. زنان مسن تر شکلات می خرند و جوان ترها ادکلن.

داخلی- روزنامه بالتیمور سان- روز
 

آنی مشغول کار است. یک پاکت سرخ به دستش می رسد و آن را باز می کند. از طرف والتر است. آنی لبخندی می زند. سرش را بالا می آورد. بکی سر رسیده است.
بکی: داری قطار رو از دست می دی.
آنی: نه. از دست نمی دم. (وسایلش را جمع می کند)
بکی : برنامه ت تو نیویورک چیه؟
آنی: می ریم به موزه رین بو. فردا شب هم می ریم سمفونی گوش بدیم.
بکی: عاشق سمفونی ام.
آنی(با خنده): من ازش متنفرم. (بر می خیزد و به سمت آسانسور راه می افتد) من خیلی خوشبختم بکی. بالاخره احساس خوشبختی می کنم. درسته و واقعی. هر چیز دیگه ای اتفاق بیفته مال توی فیلم هاست. (جلوی آسانسور می ایستد) لطفاًً از این ماجرا چیزی به کسی نگو. بی خواب در سیاتل به تاریخ پیوست.

داخلی- ایستگاه قطار بالتیمور- روز
 

چهره آنی از پنجره قطار پیداست و قطار به راه می افتد.
تصویر نقشه آمریکا.
همان نقشه ای که در ابتدای فیلم دیده بودیم. نوری از بالتیمور دور و به نیویورک نزدیک می شود.

خارجی- جلوی یک هتل در نیویورک- روز
 

آنی از تاکسی پیاده می شود.

داخلی- هتلی در نیویورک- شب
 

والتر در یک سوئیت زیبا را باز می کند. گلدانی پر از گل روی میز است. آنی وارد می شود...

خارجی- ساختمان امپایر استیت- روز
 

دوربین عقب می کشد و می فهمیم نمایی از فیلم «ملاقات به یاد ماندنی » است. دوربین باز هم عقب می کشد.

داخلی- خانه جسیکا - روز
 

یونا و جسیکا مشغول تماشای فیلم هستند. جسیکا اشک می ریزد.
جسیکا(گریان): این بهترین فیلمیه که تو عمرم دیدم.
یونا: من خوشم نیومد.
جسیکا: باید برین دنبالش یونا. باید پیداش کنین.
یونا سری تکان می دهد، اما نمی داند باید چه کار کند.
یونا: می دونی رفتن به نیویورک چقدر خرج داره؟
جسیکا: هیشکی نمی دونه. نرخ ها هر روز عوض می شن. تو چقدر پول داری؟
یونا: هشتاد دلار.
جسیکا: من هم چهل و دو دلار دارم. فکر کنم پول تاکسی هات رو بتونی بدی.
یونا: اما چه جوری تا اونجا برم؟
مادر جسیکا: عزیزم من چند دقیقه می رم بیرون... می شه چند دقیقه مراقب دفتر باشی تا من برگردم؟
جسیکا نگاهی به یونا می اندازد.
جسیکا: باشه.

داخلی- دفتر آژانس مسافرتی- روز
 

جسیکا با کامپیوتر کار می کند. نام یونا را وارد می کند.
جسیکا: می خوای صندلیت وسط باشه یا کنار پنجره؟
یونا: کنار پنجره.
جسیکا: پذیرایی هم می خوای؟
یونا: نمی دونم... بخوام؟
جسیکا: حاضرم بمیرم، اما توی هواپیما چیزی نخورم... بهشون می گم تو دوازده سالته و می تونی به تنهایی سفر کنی. این جوری کاری باهات ندارن.
یونا سری تکان می دهد. جسیکا بلیت را از روی میز بر می دارد و مشخصات یونا را در آن می نویسد.

خارجی- خیابان پنجم نیویورک- روز
 

والتر و آنی در میان مردم هستند. اغلب زوج اند و به ویترین ها نگاه می کنند. یک قلب شکسته فلزی با تیری که از میانش رد شده پشت ویترین خودنمایی می کند. والتر و آنی به قلب شکسته زل می زنند. هریک در عالم خود سیر می کنند. هر دو شروع به صحبت می کنند، هر دو ساکت می شوند.آنی نگاهی به والتر می اندازد.
آنی: تو بگو.
والتر: از کریسمس به این طرف خیلی عوض شدی. حواست به من نیست. از من فاصله می گیری. اما فکر می کنم داری دوباره بر می گردی.
آنی: برگشتم(لبخندی می زند) من فقط... من یه کم... من عصبی شده بودم. طبیعیه نه؟ تو هیچ وقت عصبی نشدی... منظورم رو می فهمی.
والتر: چی؟
آنی: درباره خودمون... برای همیشه.
والتر: نه.
آنی: خب، من شدم. می دونی چی فکر می کنم؟ فکر می کنم این تقریباً... طبیعیه.

داخلی- طبقه اول فروشگاه- روز
 

آنی و والتر به سمت غرفه جواهرات می روند.
آنی: فکر می کردم ما دو تا انسان با حقوق برابریم یا نه. می فهمی؟
والتر متوجه منظور آنی نشده، اما می کوشد برخورد مناسبی داشته باشد.

داخلی- طبقه سوم فروشگاه- روز
 

آنی: انگار که قسمت باشه، اما نیست. اگه متوجه منظورم بشی.
ابروهای والتر در هم می رود.
آنی(ادامه می دهد): باید بزرگ بشی. نمی تونی این رویاهای بچگانه رو توی زندگیت نگه داری.
والتر متعجب شده.
آنی: از من بدت نیاد، چون به این چیزها اعتقاد دارم.
والتر: تو نمی تونی.
آنی: می تونم.
والتر: داری مثل مادربزرگم حرف می زنی.

داخلی- طبقه اول فروشگاه- روز
 

والتر و آنی از آسانسور خارج می شوند. والتر به سمت غرفه جواهرات می رود و با یک بسته آبی رنگ کوچک باز می گردد و آن را به آنی می دهد. آنی بسته را باز می کند. یک حلقه زیبای الماس داخل بسته است.
آنی: والتر.
والتر: این مال مادرمه.
آنی: خیلی قشنگه. درست مثل چیزیه که اگه خودم می خواستم بخرم، سفارش می دادم. ( حلقه را در دستش می کند) منظورم رو فهمیدی؟ آدم هایی هستن که دنبال یه رابطه پر از غافلگیری می گردن. اما من از اونها نیستم. (از در فروشگاه بیرون می زند) غافلگیری ها یه وقتی کسالت بار می شن.

خارجی- خیابان پنجم- روز
 

والتر و آنی وارد خیابان می شوند و در پیاده رو راه می روند.
آنی: یه قولی به من بده. والتر قول بده هیچ وقت برام یه مهمونی غافلگیر کننده نگیری. فکر کن خسته و خیس از عرق وارد خونه می شی و بعد صد نفر با لباس مهمونی یهو داد می زنن:سورپرایز! از این کار بیزارم.

داخلی- اتاق سم- شب
 

سم چمدانی را روی تخت گذاشته و مشغول بستن آن است. یونا دم در ایستاده و نگاه می کند. سم به طرف میزش می رود و دنبال چیزی می گردد که پیدایش نمی کند. چند کشو را زیر و رو می کند.
سم: کیف پولم رو ندیدی؟
یونا: باید تو آشپزخونه باشه.
سم: من فقط برای یک شب می رم، باشه؟ کلاریس هم اینجاست. بهت خوش می گذره. تلویزیون نگاه می کنی. یواشکی فیلم های ترسناک می بینی، چه می دونم.
یونا: تو با اون می ری؟
سم: بله.
یونا به سمت اتاقش می رود و در را محکم می بندد. سم عصبانی می شود.

داخلی- اتاق نشیمن- شب
 

سم در اتاق یونا را باز می کند.

داخلی- اتاق یونا- شب
 

سم: من باید زندگی کنم. من حق دارم چیزهایی رو که آدم های هم سن و سال من دارن، داشته باشم. به تو ربطی نداره که من با کی می رم. اصلاً هم اهمیت نمی دم که عصبانی بشی.
یونا(نامه آنی را نشان می دهد): من این رو می خوام.
سم از اتاق خارج می شود.

داخلی- اتاق سم- در ادامه
 

سم: مهم نیست تو کیو می خوای. من باید بخوام. اما حقیقت اینه که تو از هیچ کس خوشت نمیاد، چون مادرت نیست.
سم یک جفت جوراب به داخل چمدانش پرتاب می کند.
یونا(فریاد می زند): باشه، من هیچی نمی گم. تو می تونی با دراکولا ازدواج کنی.
سم: متشکرم یونا. اما موضوع اینه که من ازت اجازه نخواستم.
یونا(فریاد می زند): مگه آنی چه ایرادی داره؟
سم: خفه شو!
یونا به اتاق سم می آید.
یونا: خفه شم؟ خفه شم؟ مامان هیچ وقت این کار رو نمی کرد. اون هیچ وقت به من نگفت خفه شو. هیچ وقت سرم داد نمی زد.
سم: بحثمون تموم شد.
یونا: تو گفتی می تونیم بریم نیویورک.
سم: نگفتم.
یونا: گفتی.
سم: یادم نمیاد چی گفتم. اما نمی ریم.
یونا: از این اتاق بیرون نمی رم تا بگی باشه.
سم: برو بیرون.
یونا: نمی رم.
سم: لعنتی . خسته شدم.
سم، یونا را بغل می کند و از اتاق بیرون می برد. یونا گریه می کند و فریاد می زند.

داخلی- راهرو- شب
 

و بعد...

داخلی- اتاق یونا- شب
 

یونا: من رو بذار زمین. ازت متنفرم. ازت متنفرم.
سم یونا را به تختش پرتاب می کند. یونا گریه می کند.
سم: از این مسخره بازی برنامه رادیویی تلفنی خسته شدم. خسته شدم. از اتاق خارجی می شود و در را به هم می کوبد.

داخلی- نشیمن- ادامه
 

یونا گریه می کند.

داخلی- اتاق یونا- ادامه
 

صدای گریه یونا می آید. سم کنار تختش می نشیند و او را در بغل می گیرد.

داخلی- قایق سم- روز
 

سم و کلاریس در راهرو ایستاده اند و حرف می زنند.
سم: یونا، کلاریس اینجاست باشه؟ من هم دارم می رم.
صدایی نمی آید.
سم: یونا؟ (رو به کلاریس) احتمالاً هنوز خوابه.
سم در اتاق یونا را باز می کند. یونا در اتاق نیست.
قطع های مکرر:
سم حمام را نگاه می کند، یونا نیست. همه جا را می گردد و اثری از یونا نیست. کلاریس هم از قایق بیرون می رود و یونا را صدا می زند.

خارجی- فرودگاه سیاتل- روز
 

گروهی مسافر از یک اتوبوس ویژه فرودگاه پیاده می شوند. یونا از اتوبوس پیاده می شود و به سمت ورودی شیشه ای فرودگاه می رود.

داخلی- میز پذیرش فرودگاه- روز
 

مأمور فرودگاه: بعدی.
یونا جلو می آید و بلیتش را نشان می دهد.

داخلی- خانه جسیکا- روز
 

جسیکا روی صندلی وسط اتاق نشیمن نشسته است. او دارد استنطاق می شود، اما جواب نمی دهد. سم هم کنار پدر و مادر جسیکا حضور دارد.
مادر جسیکا: جسیکا این قابل قبول نیست.
پدر جسیکا: اگه همین الان نگی می کشمت.
جسیکا چشم هایش را می بندد. به ساعت روی دیوار نگاه می کند که هشت و نیم را نشان می دهد.
جسیکا: اون تو راه نیویورکه.
مادر جسیکا: چی؟
سم: چطور؟
جسیکا: پرواز 597یونایتد.
پدر و مادر جسیکا وحشت زده شده اند.
مادر جسیکا: جسیکا!
سم: چه ساعتی پرواز می کنه؟
پدر جسیکا: هشت و سی دقیقه.
همه به ساعت نگاه می کنند. هشت و سی و یک دقیقه را نشان می دهد.
جسیکا لبخندی می زند.

داخلی- ماشین سم- روز
 

نمای نزدیک از چهره سم، به سمت فرودگاه می راند.

خارجی- بزرگراه منتهی به فرودگاه سیاتل- روز
ماشین سم وارد ورودی فرودگاه می شود.
 

داخلی- هواپیما- روز
 

مهمان دار با دقت کمربند یونا را می بندد. او در بخش درجه یک است. کوله پشتی اش را روی پایش گذاشته.
مهمان دار: بفرمایین... یه صندلی خوب برای تو تا با ما پرواز کنی.
یونا(مؤدبانه): متشکرم.
مهمان دار: خواهش می کنم. می خوای چیزی برات بیارم؟
یونا: نه.

داخلی- میز پذیرش فرودگاه- روز
 

سم(عصبانی): قدش تقریباً این قدره، چهل و پنج کیلو، موهاش رو شونه نمی کنه. کلاه بیس بال سرش می ذاره.
مسئول پذیرش(رو به همکارانش): کسی یه بچه تنها رو تو پرواز نیویورک پذیرش کرده؟
مسئول بخش درجه یک: من پذیرش کردم.
سم: من می کشمش... من باید هرچه سریع تر به نیویورک پرواز کنم.
مسئول پذیرش: ما می تونیم یه پرواز به شیکاگو بهتون بدیم. اونجا می تونین به سمت نیویورک پرواز... چطوری پرداختش می کنین؟
سم : با کارت اعتباری امریکن اکسپرس. (کارت امریکن اکسپرس را در کیفش پیدا نمی کند) ویزا(کارت ویزا را نمی یابد) من واقعاً می کشمش.

داخلی- فرودگاه کندی نیویورک- روز
 

یونا از هواپیما پیاده شده و به دنبال مسیر خروج است. مسافران دیگر با عجله به او تنه می زنند.

خارجی- فرودگاه کندی نیویورک- چند دقیقه بعد
 

یونا در ایستگاه تاکسی ایستاده است.

داخلی- تاکسی- چند دقیقه بعد
 

یونا در صندلی عقب تاکسی نشسته است.
راننده تاکسی: کجا؟
یونا: ساختمون امپایر استیت.

داخلی- هواپیما- روز
 

سم روی صندلی نشسته. چشم هایش را می بندد و آنها را می مالد.
سم(به خود): یالا... یالا...یالا.

خارجی- ساختمان امپایر استیت- عصر
 

ساختمان امپایر استیت زیر نور عصرگاه درخشش عجیبی دارد. یک تاکسی جلوی ساختمان می ایستد. یونا سرش را از پنجره عقب بیرون می آورد . با تعجب ساختمان را ورانداز می کند.
راننده تاکسی: روی بام اینجا می خوای چی کار کنی؟ می خوای بپری پایین؟
یونا: نه. می خوام با... مادرم ملاقات کنم.

داخلی- رستورانی رو به روی ساختمان امپایر استیت- غروب
 

والتر و آنی سر میزی می نشینند. آنی رو به منظره امپایر استیت نشسته است. خنده آنی محو شد.
والتر: چیزی شده؟
آنی سرش را تکان می دهد.
پیشخدمت: می تونم نوشیدنی براتون بیارم؟
والتر: نوشیدنی؟
آنی: آره.
والتر از روی شانه نگاهی به امپایر استیت می اندازد.
والتر: منظره قشنگیه نه؟
آنی: والتر، باید یه چیزی بهت بگم.

خارجی- فرودگاه کندی- غروب
 

سم ناامیدانه به سمت ترمینال می رود. یک تاکسی می ایستد. سم به طرف تاکسی می رود. چند نفر که در صف ایستاده اند عصبانی می شوند.
سم: متأسفم یه کار فوریه... (رو به تاکسی) ساختمان امپایر استیت.

داخلی- سالن انتظار امپایر استیت- غروب
 

یونا با کوله پشتی اش وارد سالن انتظار می شود و راه می رود.

خارجی- بام امپایر استیت- نمای هوایی- غروب
 

شهر زیر پای ماست. یونا وارد بام می شود و نگاهی به اطراف می اندازد.

خارجی- پل خیابان پنجاه و نهم- غروب
 

تاکسی سم با سرعت از روی پل عبور می کند و به سمت منهتن می رود.

خارجی- بام امپایر استیت- غروب
 

یونا نگاهی به آدم ها می اندازد. به طرف یک زن زیبا می رود.
یونا: سلام من یونا هستم. شما آنی هستین؟
زن: نه. (لبخندی می زند) من سینتیا هستم.
یونا به سراغ زن دیگری می رود.
یونا: ببخشین، شما آنی هستین؟

خارجی- رستوران مقابل امپایر استیت- غروب
 

نمایی از پشت پنجره رستوران. آنی با والتر مشاجره می کند. دوربین به عقب می کشد. تصویری که می دیدیم، در واقع نمای نقطه نظر یونا از روی بام امپایر استیت بود که با دوربین رستوران برج رو به رو را نگاه می کند.

خارجی- بام امپایر استیت- اوایل شب
 

یونا با دوربین اطراف را نگاه می کند. می خواهد بنشیند که سم سر می رسد. یونا سرش را میان دستانش پنهان می کند. سم به طرفش می رود.
سم: تو خانواده منی. تو تنها چیزی هستی که دارم. اگه بلایی سرت بیاد چی کار کنم؟
سم چشم هایش را می بندد. یونا می زند زیر گریه.
سم: اگه پیدات نمی کردم چی می شد؟
یونا: من از کارهایی که می کردی ترسیده بودم.
سم: کی پیدات می کردم؟
یونا: اگه نمی اومدم.
سم: گوش کن. تا حالا رفتار احمقانه ای با تو داشتم؟
یونا: نه.
سم: منظورم اینه که... به هر حال... تا حالا آزاری بهت رسوندم؟
یونا: نه.
هر دو یکدیگر را بغل می کنند. چند لحظه سکوت.
سم: باورم نمی شه با بلیت درجه یک پرواز کردی.
یونا: به هر حال این کار رو کردم.

داخلی- رستوران رو به رو- شب
 

آنی و والتر سر میز نشسته اند.
آنی: نمی دونم درباره این موضوع چی بگم. والتر این یه جور دیوونگی موقتیه. اما باید بهت می گفتم چون...
والتر(منطقی): این خیانته؟
آنی: بله. اما واقعاً این طور نیست، من فقط...
والتر: خب، چه اتفاقی افتاد؟
آنی: گفتم که . هیچی.
والتر: روی پشت بام امپایر استیت؟
آنی: من رو پشت بام امپایر استیت نیستم. اینجام.
والتر: نه واقعاً... ببین آنی، من دوستت دارم. بیا فراموشش کنیم. نمی خوام کسی باشم که تو براش برنامه ریزی کنی... من یه بیمه عمر دارم . توی بورس سرمایه گذاری کردم. یه خونه پیش خرید کردم. هیچ بیماری ای ندارم. شغل مهمی دارم. دارم پول خوبی در میارم. شیک لباس می پوشم . یه آدم مستقلم. دوشنبه ها هم فوتبال تماشا می کنم. تنها ایرادم اینه که نسبت به گندم، توت فرنگی، پنی سیلین، گرده افشانی، آجیل و پشم حساسیت دارم. خیلی زن ها دوست دارن همسر من باشن. اگه تو دوست نداری یه بحث دیگه اس.
آنی سر تکان می دهد. اشکش سرازیر شده.
آنی: والتر، من لیاقت تو رو ندارم.
والتر: فکر کنم من هم دارم همین رو می گم.
آنی به آهستگی حلقه نامزدی اش را بیرون می آورد و رو به سمت والتر می گیرد. هر دو می کوشند با هم مهربان باشند.
آنی: تو حالت خوبه؟
والتر: آره... بعضی از مردم برای رفتن به سمفونی سر و دست می شکنن.
هر دو لبخند می زنند.
آنی: اوه!
والتر: چی شده؟
آنی: نگاه کن.
والتر بر می گردد و به پشت سر نگاه می کند. ساختمان امپایر استیت چراغانی شده است. یک قلب بزرگ سفید و صورتی می درخشد. والتر رویش را بر می گرداند.
والتر: برو اونجا.
قطع به:

خارجی- خیابان پنجاهم غربی- شب
 

آنی به سمت امپایر استیت می رود.

داخلی- بام امپایر استیت- شب
 

تمام شهر نورانی شده است. یونا و سم همراه با بقیه در حال خارج شدن هستند.
مأمور آسانسور: آخرین اعلام . داریم تعطیل می کنیم.
یونا نگاهی به سم می اندازد.
یونا: خیلی کار احمقانه جالبی بود، نه؟
سم: حالا دیگه... شاید وقتی برگشتیم یه سگ بخریم.
یونا: باشه.
سم: یعنی چی باشه؟ تو نمی خوای یه سگ داشته باشی؟
یونا: خوبه.
سم دستش را دور شانه یونا می اندازد و به سمت آسانسور حرکت می کنند.
سم: بیا بریم خونه.

خارجی- خیابان پنجم- شب
 

آنی به سمت امپایر استیت می دود.

داخلی- سالن انتظار امپایر استیت- شب
 

آنی به سمت غرفه اطلاعات می دود.
مسئول اطلاعات: متأسفم خانوم. اما آسانسورها بسته شدن.
آنی(نفس نفس می زند): نه، خواهش می کنم . من باید برم اون بالا.
مسئول اطلاعات: ما داریم تعطیل می کنیم. امشب دیگه کسی بالا نمی ره.
آنی نفس عمیقی می کشد. به آخر خط رسیده. بر می گردد تا برود، اما ناگهان بر می گردد.
آنی: گوش کن. می شه یه نگاهی بندازم؟ شاید یکی که منتظرشم رو ببینم... احتمالاً اونجا نیست. اما اگه باشه من باید بدونم.
مسئول اطلاعات نگاهی به او می اندازد.
مسئول اطلاعات: کری گرانت، نه؟
آنی: اون فیلم رو دیدی؟
مسئول اطلاعات: زنم عاشق اون فیلمه.

بام امپایر استیت- شب
 

در آسانسور باز می شود. همه جا خالی است.
متصدی آسانسور: متأسفم خانوم. هیچ کس نیست.
آنی به آرامی راه می رود.
آنی: می شه یه دقیقه اونجا باشم.
متصدی آسانسور: بفرمایین.
آنی آهی می کشد. به سمت دوربین ها می رود. به نورهای اطراف نگاه می کند. به طور اتفاقی نگاهش به چیزی روی زمین می افتد.
کوله پشتی یونا آنجا افتاده است. آنی کوله پشتی را بر می دارد، با تردید آن را باز می کند. داخل کوله پشتی یک مسواک است و عروسک خرس یونا. عروسک را در می آورد. صدای زنگ یک آسانسور دیگر می آید. آنی سرش را بلند می کند و سم و یونا را می بیند که از آسانسور بیرون می آیند.
یونا: همین جا گذاشتمش...
ناگهان خشکشان می زند. آنی آنجاست. سم نمی تواند باور کند... همان زن مرموز آنجاست.
سم: تویی؟
آنی: منم؟!
سم: اونی که تو خیابون دیدمش. من دنبالت اومدم.
یونا: تو آنی هستی؟
آنی: بله.
سم(گیج شده): تو هم آنی هستی؟
آنی ناشیانه لبخندی می زند.
آنی(کوله پشتی را نشان می دهد): این مال توئه؟
یونا به طرف آنی می رود. دستش را دراز می کند. آنی کوله پشتی را به آرامی به او می دهد.
یونا: من یونا هستم. (با سر به سم اشاره می کند) این هم پدرمه. اسمش سمه.
آنی: سلام یونا. سم(به خرس عروسکی اشاره می کند) و این کیه؟
یونا: هاوارد.
آنی: هاوارد.
سم سری تکان می دهد و لبخندی می زند. آنی هم لبخند می زند. هنوز عصبی است. هیچ کدام نمی دانند چه کار باید بکنند. یکی از متصدیان دو آسانسور گلویش را صاف می کند.
سم: بهتره بریم.
آنی سری تکان می دهد. سم دستش را می گیرد.
سم: بریم؟
آنی دستش را در دست او می گذارد. احساس راحتی و امنیت می کند.
آنی: سم؟
سم به او نگاه می کند.
آنی: خوشحالم که می بینمت.
تصویر چهره آنی
تصویر چهره سم
تصویر چهره یونا. دست هایش را به علامت پیروزی مشت می کند. همگی به سمت آسانسور می روند.

خارجی- ساختمان امپایر استیت- شب
 

نمایی از بالا از ساختمان، چراغانی ها خودنمایی می کنند.
تصویر سیاه می شود.
k,vh




ارسال توسط اشکان

اسلایدر