سفارش تبلیغ
صبا ویژن

فیلمنامه فارست گامپ

یک فیلمنامه کامل دیگر هم هدیه ما به بازدید کنندگان

فیلم نامه فارست گامپ

فیلم نامه نویس: اریک راث براساس داستانی از وینستون گروم کارگردان: رابرت زمیکیس رنگی، 35 میلی متری، 142 دقیقه، محصول 1994 امریکا برنده هفت جایزه اسکار در رشته های بهترین فیلم، کارگردان، فیلم نامه اقتباسی، بازیگر مرد نقش اول، فیلم برداری، تدوین و جلوه های ویژه بصری و نامزد کسب جایزه در شش رشته بازیگر مرد نقش دوم، موسیقی، طراحی صحنه، صدا برداری، چهره پردازی و تدوین جلوه های ویژه صوتی

فارست گامپ

1.خارجی - خیابانی در ساوانا - روز - 1981


پری را می بینم که در هوا شناور است. در پس زمینه این تصویر، شهر ساوانا دیده می شود. پر هم چنان در هوا معلق است و به تدریج به زمین نزدیک می شود. پر می چرخد و می چرخد تا به خیابانی می رسد که در آن مردم و اتومبیل ها در حال حرکت اند. پر روی شانه مردی می نشیند، اما حرکت مرد، باعث می شود تا پر دوباره در هوا شناور شود. پر از بالای اتومبیلی متوقف می گذرد. با حرکت اتومبیل، پر شتاب می گیرد. پر از زیر اتومبیلی در حال حرکت رد می شود و در هوا به چرخش در می آید. مردی روی نیمکت ایستگاه اتوبوس می نشیند. پر هنوز در هوا معلق است، اما سرانجام روی یکی از کفش های آن مرد می نشیند. مرد خم می شود و پر را بر می دارد. نام این مرد فارست گامپ است. او به دقت به پر نگاه می کند. بعد به بغل خود متمایل شده و بسته شکلاتی را از روی یک چمدان کوچک قدیمی بر می دارد. فارست چمدان را باز می کند. داخل چمدان چند تکه لباس، یک راکت پینگ پنگ، خمیردندان و تعدادی وسایل شخصی دیگر قرار دارد. فارست از چمدان کتابی را تحت عنوان «جورج کنجکاو» بیرون آورده و سپس پر را لای کتاب می گذارد. او چمدان را می بندد. صدای وارد شدن اتوبوس به ایستگاه شنیده می شود. فارست سرش را به طرف اتوبوس تکان می دهد. اتوبوس توقف می کند. لحظاتی بعد، اتوبوس ایستگاه را ترک می کند، اما فارست هم چنان روی نیمکت نشسته است. زنی سیاه پوست که لباس پرستاران به تن دارد، روی نیمکت و کنار فارست می نشیند. فارست بر می گردد و به زن نگاه می کند و می بیند که او در حال خواندن یک مجله است.
فارست: سلام. اسم من فارست گامپه.
فارست بسته شکلات را باز می کند و آن را به طرف زن می گیرد.
فارست: شکلات می خوای؟
پرستار سرش را تکان می دهد و لحظاتی به مرد عجیب و غریبی که کنارش نشسته، نگاه می کند.
فارست: من می تونستم یک میلیون و نیم تا شکلات بخورم. مامانم همیشه می گفت «زندگی مث یه بسته شکلات می مونه، چون هیچ وقت نمی دونی چی گیرت می آد.»
فارست در حالی که به کفش های پرستار خیره شده، شکلاتی می خورد.
فارست: حتماً کفش های راحتی ان. شرط می بندم با اون کفش ها می تونی همه روز رو بدویی و اصلاً خسته نشی. کاش منم مث این کفش ها رو داشتم.
زن سیاه پوست: پاهای من سالم نیستن.
فارست: مامانم همیشه می گه از روی کفش آدما می شه کلی راجع بهشون حرف زد. مثلاً کجا دارن می رن یا کجا بودن.
فارست هم چنان به کفش های زن خیره است. حالا زن هم به فارست خیره شده است.
فارست: من تا حالا خیلی کفش پوشیدم. شرط می بندم اگه خوب فکر کنم، می تونم بگم اولین کفشی که پوشیدم، چی بوده.
فارست چشم هایش را محکم می بندد.
فارست: مامانم می گفت اونا منو به همه جا می برن.

2. داخلی - مطب دکتر منطقه - گرین بو، آلاباما - روز - 1951


پسری نوجوان چشم هایش را محکم بسته. این پسر همان فارست نوجوان است که اکنون در مطب دکتر نشسته است.
فارست: (صدای خارج از قاب): مامانم همیشه می گفت اونا کفش های جادویی من بودن.
فارست کفش های مخصوص افراد فلج را به پا دارد و میله هایی فلزی تا زانوهایش کشیده شده است.
دکتر: خوبه فارست. دیگه می تونی چشماتو باز کنی. یه چند قدمی راه برو. دکتر، فارست را از روی تخت بلند کرده و او را روی پاهایش می گذارد. فارست شق و رق چند قدم بر می دارد. مادر فارست، خانم گامپ، راه رفتن او را به دور اتاق نظاره می کند.
دکتر: چطوره؟ خانم گامپ، پسرتون پاهای قوی ای داره. اونا قوی ترین پاهاییه که تا حالا دیدم. ولی پشتش بد جوری خم شده! عین یه سیاستمدار.
فارست از کنار دکتر و خانم گامپ می گذرد.
دکتر: ولی ما باید اونو راست کنیم. مگه نه، فارست؟
فارست به زمین می خورد و صدای خفه ای از او به گوش می رسد.
خانم گامپ: فارست!

3. خارجی - گرین بو، آلاباما - روز


خانم گامپ و فارست نوجوان در خیابان قدم می زنند. فارست کنار مادرش، شق و رق حرکت می کند.
فارست: وقتی من کوچیک بودم، مامانم منو ژنرال ناتان بدفورد فارست صدا می کرد؛ یعنی همون قهرمان جنگ های انفصال.

4. خارجی - آلابامای روستایی - روز


تصویری سیاه و سفید از ژنرال ناتان بدفورد فارست. تصویر به تدریج جان می گیرد. ژنرال کلاهی بر سر خود می گذارد. حالا او شمایل کاملی از یک کوکلوس کلان را به خود می گیرد. ژنرال سوار بر اسب است و جماعتی با لباس های متحدالشکل او را دنبال می کنند.
فارست: (صدای خارج از قاب): مامانم می گفت ما یه جورایی قوم و خویش ژنرال می شیم. می دونی ژنرال چی کار کرد؟ اون یه گروه راه انداخت و اسمشو گذاشت کوکلوس کلان. اونا با طناب و ملافه برای خودشون لباس درست می کردن. وقتی اونا لباساشونو می پوشیدن انگار که یه دسته روح دارن راه می رن. اونا حتی ملافه هاشونو روی اسباشون هم می انداختن. خلاصه این جوری شد که اسم منو فارست گامپ گذاشتن.

5. خارجی - گرین بو - روز


خانم گامپ و فارست نوجوان در خیابان راه می روند.
فارست: (صدای خارج از قاب): مامانم می گفت قسمت فارست اسم و فامیل من، به ما یادآوری می کنه که بعضی وقتا، ما کارای بی معنایی می کنیم.
فارست ناگهان می ایستد؛ گویا کفش های آهنی او گیر کرده اند. حالا می بینیم که کفش های او به میله های فلزی دریچه فاضلاب گیر کرده اند. خانم گامپ خم می شود و سعی می کند فارست را از شر میله ها خلاص کند. دو پیرمرد که جلوی یک سلمانی نشسته اند، به آن دو نگاه می کنند.
خانم گامپ: یه دقیقه صبر کن. الان درش می آرم.
خانم گامپ تقلا می کند تا پای فارست را از لابلای میله ها بیرون بکشد.
خانم گامپ: الان درش می آرم. صبر کن. از اون ور. نگهش دار.
فارست پای خود را از لابلای میله ها بیرون می کشد.
خانم گامپ: آفرین.
خانم گامپ، به فارست کمک می کند تا وارد پیاده رو شود. سپس سرش را بالا می گیرد و به آن دو پیرمرد نگاه می کند.
خانم گامپ: چیه؟ به چی زل زدین؟ تا حالا یه پسر کوچولو رو با کفش طبی ندیدین؟
خانم گامپ و فارست از کنار آن دو می گذرند. خانم گامپ، محکم دست فارست را گرفته است.
خانم گامپ: فارست هیچ وقت به هیشکی اجازه نده که بهت بگن اونا از تو بهترن! خدا هرکس رو یه جوری آفریده. اون به همه ما یه کفش طبی داده. مال هرکس یه جوره.
فارست (صدای خارج از قاب): مامانم همیشه مسایل رو یه جوری توضیح می داد که من خوب می فهمیدم.

6. خارجی - اوک الی / جاده منتهی به خانه خانم گامپ - روز


خانم گامپ و فارست در جاده ای خاکی به سوی خانه می روند. ردیفی از صندوق های نامه در کنار جاده دیده می شود.
فارست (صدای خارج از قاب): ما یه جایی زندگی می کردیم که از روت 17، نیم کیلومتر فاصله داشت؛ یه جایی که برای رسیدن به شهر گرین بو آلاباما باید یه کیلومتر راه می رفتی. خونه ما از خانواده مامانم به ارث رسیده بود. اون خونه مال پدربزرگ پدربزرگ پدربزرگ مامانم بود که حدود هزار سال پیش از اون ور اقیانوس به این جا مهاجرت کرده بود.
خانم گامپ و فارست هم چنان در جاده راه می روند.
فارست (صدای خارج از قاب): از وقتی که من یادم می آد، من و مامانم تنها توی اون خونه زندگی می کردیم. به خاطر همین، اون خونه یه عالمه اتاق خالی داشت. مامانم تصمیم گرفت اون اتاق هارو اجاره بده. هرکسی از اون جا رد می شد، ما بهش اتاق می دادیم. این جوری من و مامانم پول در می آوردیم. مامانم زن خیلی زرنگی بود.
خانم گامپ: فارست، یادت باشه که چی بهت گفتم. تو با بقیه هیچ فرقی نداری.
خانم گامپ کنار فارست می نشیند و سر او را در دستان خود می گیرد. سپس به چشمان فارست خیره می شود.
خانم گامپ: شنیدی چی گفتم؟ تو مثل بقیه ای. تو هیچ فرقی با بقیه نداری.

7. داخلی - مدرسه ابتدایی / دفتر مدیر - روز


مدیر: پسر شما واقعاً با بقیه فرق داره، خانم گامپ. ضریب هوشی اون هفتاد و پنجه.
خانم گامپ: خب، آقای هنکوک هرکس یه جوره.
مدیر آهی می کشد و بعد از جایش بلند می شود.

8. داخلی - راهروی مدرسه - روز


فارست داخل راهرو و در کنار دفتر مدرسه نشسته و انتظار می کشد.
فارست (صدای خارج از قاب): مامانم می خواست من به بهترین شکل درس بخونم. به خاطر همین، منو برد مدرسه مرکزی گرین بو کانتی. اون جا من با مدیر مدرسه آشنا شدم.
از راهروی مدرسه، داخل اتاق را نظاره می کنیم. مدیر مدرسه، رو به روی خانم گامپ می ایستد. فارست در طرف چپ نیمکت داخل راهرو نشسته است.
مدیر: حالا می خوام بهتون یه چیزی نشون بدم، خانم گامپ. ببینین اینجا، نرماله.
مدیر مدرسه، جدولی را به خانه گامپ نشان می دهد. جدول، نموداری از وضعیت «ضریب هوشی» انسان است. او جایی را نشان می دهد که با کلمه «نرمال» علامت گذاری شده است. خطی قرمز زیر منطقه نرمال کشیده شده و با ترکیب «وضعیت پذیرش» مشخص شده است. مدیر به جایی زیر این منطقه اشاره می کند.
مدیر: فارست درست این جاست. خانم گامپ، حداقل ضریب هوشی که توی یه مدرسه عادی پذیرفته می شه، هشتاده. فارست باید به یه مدرسه استثنایی بره. فقط اون جا به درد فارست می خوره.
خانم فارست: به هر حال، من می فهمم نرمال یعنی چی. شاید حرکات اون یه کم کند باشه، ولی باید به اون هم مث بقیه امکانات و فرصت داد. من دلم نمی خواد پسرمو بذارم تو مدرسه استثنایی ها تا اون جا بهش یاد بدن چه جوری پنچری دوچرخه شو بگیره. اختلاف ما فقط سر پنج نمره س. خب شما باید یه جوری باهاش کنار بیاین.

9. داخلی - راهروی مدرسه - روز


فارست هم چنان کنار اتاق مدیر مدرسه نشسته است.
مدیر: ما یه مدرسه نمونه ایم. دوس نداریم تو این مدرسه ردی داشته باشیم.

10. داخلی - اتاق مدیر مدرسه - روز


مدیر: خانم گامپ، پدرش کجاست؟
خانم گامپ: اون رفته مأموریت.

11. خارجی - خانه خانم گامپ - شب


بیرون از خانه، فارست روی تابی نشسته است. از داخل خانه صدای خنده های زنانه و مردانه به گوش می رسد. فارست روی تاب نشسته و به نقطه ای خیره شده است. لحظاتی بعد، مدیر مدرسه از خانه بیرون می آید.
مدیر مدرسه: پسرجون، مامانت به وضعیت تحصیلی تو خیلی اهمیت می ده.
مدیر، با دستمالی عرق های روی گردنش را پاک می کند و به فارست نگاه می کند.
مدیر مدرسه: تو همیشه کم حرفی؟
فارست چیزی نمی گوید. مدیر مدرسه سرش را به زیر می اندازد و می رود.

12. داخلی - اتاق خواب فارست - شب


فارست و خانم گامپ روی تخت نشسته اند. خانم گامپ از روی کتاب جورج کنجکاو می خواند و فارست به او گوش می دهد.
خانم گامپ: «بالاخره اون مجبور شد یه بار دیگه اون کارو امتحان کنه، ولی ...»
فارست: مامان، مأموریت یعنی چی؟
خانم گامپ: مأموریت؟
فارست: بابا کجا رفته؟
خانم گامپ: مأموریت یه جاییه که وقتی آدما به اون جا می رن، دیگه برنمی گردن.
فارست روی تخت دراز می کشد و به سقف نگاه می کند.
فارست (صدای خارج از قاب): حتماً فکر می کنی ما آدم های تنهایی بودیم.

13. خارجی - خانه خانم گامپ - روز


در حالی که دو زن به طرف خانه خانم گامپ حرکت می کنند، یک راننده تاکسی در صندوق عقب ماشین خود را می بندد. شیرفروشی از گاری خود پایین می آید.
فارست (صدای خارج از قاب): آره، ولی ما ناراحت نبودیم. چون خونه ما هیچ وقت خالی نبود. خونه ما پر از آدمایی بود که می اومدن و می رفتن.
خانم گامپ، وارد اتاق نشیمن می شود و مسافران را از آماده بودن ناهار مطلع می کند.
خانم گامپ: آقایون، برای صرف ناهار تشریف می آرین؟ لطفاً عجله کنین. شاید بهتر باشه شما نزدیک وقت ناهار، سیگار نکشین.
فارست (صدای خارج از قاب): بعضی وقتا اون قدر خونه مون شلوغ می شد که همه اتاق هاش پر از آدم بود.
خانم گامپ: خب دیگه بهتره تشریف ببرین و ناهار میل کنین. شما فارست رو ندیدین؟
خانم گامپ به طرف پله ها می رود.
خانم گامپ: فارست... فارست...
فارست (صدای خارج از قاب): یه روز، یه آقای جوون اومد توی خونه ما و چند روز اون جا موند. اون یه گیتار داشت.
خانم گامپ به داخل اتاق فارست نگاه می کند. او از داخل اتاقی دیگر صدای موسیقی را می شنود و به طرف آن می رود. خانم گامپ در را باز می کند. داخل اتاق مردی جوان، در حال خواندن و نواختن گیتار است. فارست با یک جارو، به شکلی عجیب و غریب می رقصد. مرد جوان داخل اتاق، الویس پریسلی است.
الویس پریسلی (در حال آواز): «تو هیچ وقت دوست من نبودی...»
فارست با آواز پریسلی همراهی می کند و به سبک راک، پاهای خود را کج و راست می کند.
خانم گامپ: فارست، به تو گفتم که نباید مزاحم آقا بشی.
الویس: نه، این چه حرفیه خانم! داشتیم با هم آواز می خوندیم.
خانم گامپ: خوبه، ولی آخه ناهارتون حاضره.
الویس: ممنون. (به فارست) آفرین، خیلی خوبه.
خانم گامپ از اتاق بیرون می رود و در را می بندد. فارست جلوی آینه می ایستد و خود را در آن نگاه می کند.
الویس: حالا یه کم آهسته تر.
فارست همراه با آواز پریسلی می رقصد و در آینه به خود نگاه می کند.
فارست (صدای خارج از قاب): من گیتارو خیلی دوس داشتم...
فارست زانوهای خود را خم و راست می کند.
فارست (صدای خارج از قاب): من با موسیقی کم کم خودمو تکون دادم. می تونستم پاهامو حرکت بدم. اون اولین شبی بود که من و مامان...

14. خارجی - گرین بو - شب


خانم گامپ و فارست در پیاده رو راه می روند. پشت ویترین یک فروشگاه، تلویزیون روشن است. داخل تلویزیون الویس پریسلی را می بینیم که روی صحنه می رقصد.
فارست (صدای خارج از قاب): ... رفتیم بیرون، خرید کنیم. ما تا فروشگاه لوازم خانگی بنسون پیاده راه رفتیم. حدس می زنی چی شد.
الویس را می بینیم که آواز می خواند و پاهایش را به سبک راک تکان می دهد. خانم گامپ و فارست به تلویزیون خیره می شوند. الویس به همان شکلی می رقصد که پیشتر فارست، پاهایش را تکان می داد. زنی در میان جمعیت برای الویس جیغ می کشد.
خانم گامپ: این برای بچه ها خوب نیس.
خانم گامپ حرکت می کند و فارست را با خود می کشد. فارست می ایستد و برای آخرین بار به الویس نگاه می کند. الویس به حرکات خود ادامه می دهد.
فارست (صدای خارج از قاب): چند سال بعد، به اون جوون خوش تیپ، می گفتن سلطان. اون خیلی ترانه خوند و بعدش سکته قلبی کرد.

15. خارجی - ساوانا / نیمکت ایستگاه اتوبوس - روز


فارست هنوز روی نیمکت نشسته است. زن سیاه پوست به او نگاه می کند.
فارست: سلطان بودن خیلی سخته. وقتی آدم سلطان می شه، یه چیزایی یادش می ره.

16. خارجی - جاده آلاباما - صبح - 1954


خانم گامپ و فارست در ایستگاه اتوبوس منتظرند تا ماشین برسد. خانم گامپ، فارست را برای اولین روز مدرسه آماده می کند. اتوبوس می رسد.
خانم گامپ: تو باید بهترین شاگرد مدرسه بشی.
فارست: بله مامان.
فارست (صدای خارج از قاب): اولین روزی رو که سوار ماشین مدرسه شدم، خیلی خوب یادمه.
راننده اتوبوس در ماشین را باز می کند و به پایین نگاه می کند. فارست به طرف اتوبوس می رود و به راننده نگاه می کند. راننده، زنی است که سیگار می کشد.
راننده: می خوای بیای بالا؟
فارست: مامانم گفته نباید سوار ماشین غریبه ها بشم.
راننده: این اتوبوس مدرسه س.
فارست: اسم من فارست گامپه.
راننده: منم دوروتی هریسم.
فارست: حالا دیگه با هم غریبه نیستیم.
فارست وارد اتوبوس می شود. راننده به او لبخند می زند.

17. داخلی - اتوبوس - روز


فارست داخل راهروی اتوبوس می ایستد. خانم گامپ برای او دست تکان می دهد. اتوبوس به راه می افتد. فارست به سمت عقب اتوبوس می رود. دو پسر نوجوان به او خیره می شوند.
پسر 1: این صندلی مال یه نفر دیگه س.
پسر 2: جای یه نفر دیگه س.
فارست به اطراف خود نگاه می کند. دختری که صندلی کناریش خالی است، با تکان دادن سر به او می فهماند که کنار او نمی تواند بنشیند. فارست به طرفی دیگر نگاه می کند. پسری را می بیند که صندلی کناریش خالی است. پسر به او خیره می شود.
پسر 3: این جا نمی تونی بشینی.
فارست (صدای خارج از قاب): مسخره س که من چه چیزایی رو دارم به یاد می آرم؛ منی که حتی لحظه تولدم رو یادم نمی آد.

18. خارجی - ساوانا / ایستگاه اتوبوس - روز


فارست روی نیمکت نشسته و به حرف هایش ادامه می دهد.
فارست (صدای خارج از قاب): من... من یادم نمی آد که برای اولین بار چه هدیه ای توی کریسمس گرفتم... اصلاً یادم نمی آد کی برای اولین بار رفتم پیک نیک... ولی خیلی خوب یادمه که برای اولین بار، کی زیباترین صدای ...

19. داخلی - اتوبوس - روز - 1954


فارست هنوز داخل راهروی اتوبوس ایستاده است.
فارست (صدای خارج از قاب): ... توی دنیارو شنیدم.
دختر: اگه دوس داشته باشی، می تونی کنار من بشینی.
فارست بر می گردد و به جنی کوران نگاه می کند. او دختری هم سن فارست است.
فارست (صدای خارج از قاب): تا اون موقع، دختر به اون قشنگی ندیده بودم. اون مث یه فرشته بود.
جنی: نمی خوای بشینی؟
فارست کنار جنی می نشیند.
جنی: پاهات چی شده؟
فارست: هیچی. اونا خیلی خوب و قشنگن.
فارست (صدای خارج از قاب): من کنار او نشستم و تمام راه رو با جنی حرف زدم.
جنی: پس چرا از اون کفش ها پوشیدی؟
فارست: مامانم می گه پشت من مث یه علامت سؤال خم شده.
این کفش ها می تونن پشت منو راست کنن. اینا کفش های جادویی منه.
فارست (صدای خارج از قاب): تا اون موقع، به جز مامانم، هیچ کس با من حرف نزده بود یا سؤالی ازم نپرسیده بود.
جنی: تو عقب مونده هستی؟
فارست: مامانم می گه آدم عقب مونده، رفتارش هم عقب مونده س.
جنی دستش را به طرف فارست دراز می کند. فارست با او دست می دهد.
جنی: من جنی ام.
فارست: اسم من فارسته. فارست گامپ.
فارست (صدای خارج از قاب): از اون به بعد، ما دیگه همیشه با هم بودیم.

20. خارجی - درخت بلوط - روز


جنی و فارست نوجوان به طرف یک درخت بلوط بزرگ قدم می زنند.
فارست (صدای خارج از قاب): اون به من یاد داد که چطوری از درخت بالا برم.
جنی روی شاخه ای بزرگ از درخت بلوط نشسته و با فارست حرف می زند.
جنی: آفرین فارست. تو می تونی این کارو بکنی.
فارست از شاخه درخت آویزان شده است.
فارست (صدای خارج از قاب): من به اون نشون دادم که می تونم از شاخه درخت آویزون بشم.
جنی و فارست روی شاخه ای از درخت، نشسته اند و کتاب می خوانند.
فارست: «یه میمون کوچولوی قشنگ...»
فارست (صدای خارج از قاب): اون به من کمک کرد تا خوندن رو یاد بگیرم.
فارست، پاهای خود را به شاخه ای گیر داده و به این طریق به شاخه آویزان شده است و خود را تاب می دهد.
فارست (صدای خارج از قاب): من به اون نشون دادم که می تونم از یه شاخه تاب بخورم.

21. خارجی - درخت بلوط - شب


تصویر ضد نور درخت بلوط. جنی و فارست هم چنان روی شاخه نشسته اند.
فارست (صدای خارج از قاب): بعضی وقتا ما اون قدر روی درخت می نشستیم تا ستاره ها در بیان.
فارست: شاید مامانم نگران بشه.
جنی دست های فارست را می گیرد.
جنی: یه کم دیگه بمون.
فارست (صدای خارج از قاب): جنی خیلی دوس نداشت بره خونه.
فارست: باشه، جنی. می مونم.
فارست (صدای خارج از قاب): من و اون خیلی با هم صمیمی بودیم.

22. داخلی - ساوانا / ایستگاه اتوبوس - روز


فارست همان طور که به یاد می آورد، سرش را تکان می دهد.
فارست: اون تنها رفیق من بود.
فارست هم چنان با زن سیاه پوست حرف می زند، اما به نظر می رسد که زن به حرف های او گوش نمی دهد. او در حال خواندن مجله است. زن برای لحظاتی کوتاه به فارست نگاه می کند.
فارست: مامانم به من می گفت که هر روز معجزه های زیادی اتفاق می افته. شاید بعضی از مردم به معجزه اعتقاد نداشته باشن، ولی معجزه اتفاق می افته.

23. خارجی - مزارع - روزی دیگر - 1954


جنی و فارست در کنار هم راه می روند. یک تکه کلوخ به سر فارست می خورد. جنی به سر فارست نگاه می کند. سه پسر نوجوان، از دوچرخه های خود پیاده شده اند و چند تکه کلوخ در دست دارند.
پسر 1: هی... گم شو.
تکه کلوخی دیگر به چشم فارست می خورد. فارست سر خود را خم می کند.
پسر 2: تو عقب مونده ای یا فقط خنگی؟
پسر 3 (ادای فارست را در می آورد): من فارست گامپم.
جنی به فارست کمک می کند تا خودش را کنار بکشد. پسر 1 و پسر 2 هم چنان به طرف فارست، کلوخ پرتاب می کنند.
جنی: فارست از این جا برو.
کلوخی دیگر به بازوی فارست می خورد.
جنی: فارست بدو برو.
فارست سعی می کند در جاده بدود. اما کفش های آهنی او، مایه عذاب شده است. جنی بر سر او داد می زند و فارست لنگان لنگان راه می رود.
جنی: بدو! عجله کن!
پسر 1 و پسر 2 به طرف دوچرخه هایشان می روند.
پسر 2: سوار شین.
پسر 1:عجله کنین!
آنها پس از رفتن فارست، سوار دوچرخه هایشان می شوند.
پسر 3: باید بگیریمش.
پسر 2: هی عوضی، ما داریم می آیم.
پسرها با دوچرخه هایشان به طرف فارست می روند. جنی هم چنان ایستاده و آن ها را نگاه می کند.
پسر 2: می گیریمت!
جنی: فارست بدو!
فارست لنگان لنگان در جاده می دود.
جنی: فارست بدو!
فارست به عقب نگاه می کند و می بیند که سه دوچرخه سوار او را دنبال می کنند.
پسر 1: هی ، برگرد!
فارست با همان کفش های آهنی، به سرعت خود می افزاید. سه پسر هم چنان او را تعقیب می کنند. آن ها به او نزدیک تر می شوند. سرعت دویدن فارست افزایش می یابد.
جنی: فارست بدو!
از این پس، تصاویر را به صورت آهسته می بینیم. فارست با ترس بر می گردد و به پشت سرش نگاه می کند. پسرها هم با سرعت بیشتری رکاب می زنند تا به او برسند. فارست برای فرار از دست آن ها سرعتش را بیشتر می کند. ناگهان کفش های آهنی او در هم می شکنند و قطعات آهن و تسمه به اطراف پرتاب می شوند. فارست متعجب و حیرت زده و بدون این که از دویدن دست بکشد، به پاهای خود نگاه می کند. سرعتش را بیشتر می کند و به تدریج کفش های آهنی، قطعه قطعه شده و از پای او جدا می شوند. فارست حالا فارغ از کفش های سنگینی که آزارش می دادند، به سرعت از پسرهای دوچرخه سوار دور می شود. پسرها با دوچرخه از روی قطعات خرد شده کفش های فارست رد می شوند.
فارست (صدای خارج از قاب): حالا دیدی، می دونم که اگه اینارو برات تعریف نمی کردم، حرفمو باور نمی کردی.

24. خارجی - ساوانا / ایستگاه اتوبوس - روز


فارست: اما من می تونم درست مث باد بدوم.
زن سیاه پوست هم چنان مشغول خواندن مجله است. فارست با یاد آوری گذشته لبخند می زند.
فارست: از اون روز به بعد، هر جا می خواستم برم می دوییدم و می رفتم.

25. خارجی - مزارع - روز - 1954


فارست با حداکثر سرعت از پسرها دور می شود. پسرها دست از رکاب زدن می کشند و ناباورانه به این صحنه خیره می شوند. فارست تقریباً به آخر جاده رسیده است و دیگر کسی او را تعقیب نمی کند.
پسر 2: اون در رفت! بگیریدش!
پسر اول با عصبانیت دوچرخه اش را روی زمین رها می کند. فارست در همان حال دویدن وارد یک مزرعه می شود.

26. خارجی - جاده ای در خارج از شهر - روز


فارست از کنار عده ای زندانی که لباس زندان به تن دارند و پاهایشان با زنجیر به هم بسته شده، می گذرد. زندانی ها مشغول کندن علف های هرز کنار جاده هستند.

27. خارجی - گرین بو - روز


فارست عرض خیابان را در حال دویدن طی می کند. دو پیرمرد در مغازه سلمانی نشسته اند و این صحنه را می بینند.
یکی از پیرمردها: این پسره حتماً یه دونده س!

28. خارجی - خانه جنی - روز


فارست دوان دوان از یک راه باریک ماشین رو به طرف خانه جنی می رود.
فارست (صدای خارج از قاب): حتماً یادت می آد که بهت گفتم انگار جنی دوس نداشت برگرده خونه شون؟ خب، خونه جنی خیلی کهنه بود، درست به سن و سال آلاباما. وقتی جنی پنج سالش بود، مادرش رفته بود بهشت و پدرش هم یه کشاورز بود.
فارست در خانه جنی را می زند.
فارست: جنی؟ جنی؟
فارست اطراف خانه را می گردد. او متوجه جنی می شود و به طرفش می رود.
فارست (صدای خارج از قاب): پدر جنی مرد خیلی خوبی بود. همیشه بچه هاشو می بوسید و اونارو بغل می کرد. اون روز جنی سوار اتوبوس مدرسه نشده بود، مدرسه هم نیومد.
فارست به طرف جنی می دود.
فارست: جنی، چرا امروز نیومدی مدرسه؟
جنی: هیس! پدرم خوابه!
جنی دست فارست را می گیرد و با هم به داخل مزرعه می دوند. پدر جنی مست و لا یعقل روی بالکن جلویی خانه ظاهر می شود و فریاد می زند.
پدر جنی: جنی؟
جنی: بدو!
پدر جنی: جنی، کجا فرار می کنی؟ بهتره برگردی خونه!
پدر جنی به طرف مزرعه می رود. جنی فارست را به طرف بوته های انبوه تنباکو می کشد. پدر جنی که شیشه نوشیدنی نیم خورده ای را در دست گرفته، در مزرعه به دنبال جنی می گردد.
پدر جنی: کدوم گوری هستی؟
جنی و فارست از مزرعه تنباکو خارج شده و وارد مزرعه ذرت می شوند.
پدر هم چنان به دنبال جنی می گردد.
پدر جنی: جنی! جنی! کجایی؟ جنی!
جنی زانو می زند و فارست را هم وادار به زانو زدن می کند.
جنی: فارست بیا با هم دعا کنیم!
پدر جنی: جنی!
جنی: خدای مهربون! منو تبدیل به یه پرنده کن تا بتونم از این مزرعه دور دور دور بشم. خدای مهربون، منو تبدیل به یه پرنده کن تا بتونم از این جا دور دور دور بشم.
فارست (صدای خارج از قاب): مامان همیشه می گفت از کارهای خدا نمی شه سر در آورد.
پدر جنی: جنی! برگرد این جا!
فارست (صدای خارج از قاب): خدا جنی رو تبدیل به یه پرنده نکرد، ولی در عوض...

29. خارجی - آلاباما - روز (1955)


یک افسر پلیس، جنی را تا کاروان (اتومبیل اتاقک دار) مادر بزرگش همراهی می کند. مادربزرگ جنی، او را بیرون از کاروان می بیند و جنی را به طرف کاروان می برد.
فارست (صدای خارج از قاب): ... به پلیس ها سپرد یه کاری کنن تا جنی دیگه توی خونه باباش نمونه. جنی رفت پیش مادربزرگش که توی خیابون کریکمور زندگی می کرد. من خیلی خوشحال شدم چون اونا به ما خیلی نزدیک بودن.

30. خارجی - خانه خانم گامپ - شب (1955)


جنی از چند پله بالا می رود و وارد اتاق می شود.
فارست (صدای خارج از قاب): بعضی شب ها، جنی یواشکی می اومد خونه ما. بهانه ش هم این بود که می ترسه. دیگه از چی می ترسید، خدا عالمه...

31. داخلی - خانه خانم گامپ / اتاق خواب فارست - شب


جنی کنار فارست خوابیده است.
فارست (صدای خارج از قاب): ولی من فکر می کنم اون از سگ مادربزرگش می ترسید. سگ خیلی ترسناکی داشتن. ولی خب، من و جنی دوستای خیلی خوبی برای هم بودیم...

32. خارجی - گرین بو - روز (1961)


اکنون فارست و جنی شاگردان دبیرستانی هستند. آن ها در جاده قدم می زنند.
فارست (صدای خارج از قاب): دوستی ما تا دبیرستان هم طول کشید.
ناگهان کلوخی به سر فارست می خورد. فارست و جنی بر می گردند.
پسر 1: هی، عقب مونده!
جنی: بسه دیگه.
کامیونی کوچک پشت آن ها توقف کرده و پسری پشت آن ایستاده است.
پسر کلوخی دیگر به طرف فارست پرتاب می کند. جنی برمی گردد و به فارست نگاه می کند.
جنی: بدو فارست، بدو!
پسر 1: هی، فهمیدی چی گفتم عقب مونده؟!
جنی: فارست بدو!
فارست کتاب هایی را که در دست دارد، به روی زمین می اندازد و در طول جاده شروع به دویدن می کند. کامیون هم به راه می افتد.
پسر 1 (به راننده): زود باش، بگیرش!
جنی: فارست بدو! بدو!
پسر 1: آفرین، احمق. بدو!
فارست می دود و کامیون بر سرعت خود می افزاید.
پسر 2: بدو عوضی!
پسر 1: احمق، به خودت تکون بده!
پسر 1 از پشت کامیون به فارست، کلوخ پرتاب می کند.
پسر 1: یالا دیگه، بدو!
کامیون به پشت فارست می رسد. پسر 1 و 2 از پشت کامیون به طرف فارست، کلوخ پرتاب می کنند.
پسر 1: بدو جک ربیت!
کامیون هم چنان فارست را تعقیب می کند. فارست بر سرعت دویدن خود می افزاید. فارست از حصار مزرعه ای رد شده و وارد آن می شود. کامیون هم او را تعقیب می کند.
پسر 1: بدو! بدو احمق جون! سریع تر!
جنی: بدو فارست!

33. خارجی - ساوانا / نیمکت ایستگاه اتوبوس - روز (1981)


فارست در حال تعریف داستان زندگی اش، به سمت چپ خود نگاه می کند.
فارست: اون روز، من تا اون جا که می تونستم دوییدم. اصلاً هم فکر نکردم کجا می خوام برم.

34. خارجی - جاده منتهی به دبیرستان - روز (1961)


فارست در جاده می دود و کامیون او را تعقیب می کند.
پسر 1: بدو!
کامیون سرعت خود را زیاد می کند، اما به فارست نمی رسد. فارست در حال دویدن، وارد زمین فوتبال دبیرستان می شود. فارست در حالی که دو تیم فوتبال با هم بازی می کنند، از وسط زمین رد می شود. در میان تماشاگرانی که به بازی چشم دوخته اند، مربی فوتبال دانشگاه آلاباما با هم حضور دارد. او کلاهی با یک علامت تبلیغاتی بر سر دارد. گروهی از دستیاران مربی، دور او نشسته اند. مربی فوتبال دبیرستان هم کنار اوست. بازیکن خط حمله، توپ را به هوا پرتاب می کند. فارست از کنار آن بازیکن می گذرد. بازیکنی توپ را می گیرد. فارست از کنار آن بازیکن هم می گذرد. مربی فوتبال دانشگاه، از جای خود بر می خیزد. دستیاران مربی هم به تبعیت از او می ایستند.
مربی فوتبال دانشگاه: اون دیگه کیه؟
مربی فوتبال دبیرستان: اون فارست گامپه. یه کم خل وضعه. فارست از زیر دروازه می گذرد و از زمین خارج می شود.
فارست (صدای خارج از قاب): هیچ کس نمی تونست باور کنه. من وارد زمین کالج هم شدم.

35. خارجی - زمین بازی دانشگاه آلاباما - روز (1962)


توپ فوتبال به هوا پرتاب می شود. تماشاگران در اوج هیجان، بازیکنان را تشویق می کنند. بازیکنان در داخل زمین می دوند. تماشاگران کارت هایی را کنار هم ردیف می کنند و به این ترتیب تابلویی می سازند که روی آن «بدو» نوشته شده. فارست لباس ورزشی دانشگاه آلاباما را به تن دارد و داخل زمین ایستاده است. فارست محو حرکات تشویق کننده های تیمش است. یکی از افراد تیم او، توپ را به فارست می رساند. فارست توپ را می گیرد.
مربی: یالا بدو!
مربی، دستیاران او و تمام بازیکنان تیم دانشگاه، فارست را تشویق می کنند.
مربی: بدو، احمق حرومزاده! بدو!
فارست طول زمین را می دود. او از برابر مدافعان تیم حریف می گذرد. تماشاگران دوباره کارت های خود را بالا می گیرند. آن ها با هیجان زیاد، فارست را تشویق می کنند. تماشاگران تابلوی «بدو» را می سازند. لحظاتی بعد، آن ها کارت های خود را برمی گردانند. این بار آن ها تابلویی می سازند که روی آن نوشته شده: «آلاباما». مربی فوتبال دانشگاه، فریادزنان به کنار زمین می آید.
مربی: بدو! بازم بدو!
فارست در کناره زمین می دود. دو نفر از بازیکنان حریف، به طرف او حمله ور می شوند. مربی فوتبال، دستیاران و بازیکنان تیم، همگی فارست را به انتهای زمین هدایت می کنند.
مربی: بدو! بدو!
فارست از کناره زمین به طرف انتهای زمین می دود. برخی از بازیکنان تیم حریف به روی زمین می افتند. فارست هم چنان می دود و بازیکنان سعی می کنند او را نگه دارند. فارست به انتهای زمین می رسد. یکی از بازیکنان حریف، به روی او شیرجه می رود. داور بازی دست هایش را بالا می گیرد و علامت می دهد. جمعیت با هیجان، سر و صدا می کنند. فارست می دود و از خط انتهایی زمین می گذرد و وارد تونل استادیوم می شود. مربی به یکی از دستیاران خود نگاه می کند.
مربی: گمونم اون احمق ترین آدم این منطقه باشه! ولی خب، خیلی خوب می دوه.
فارست (صدای خارج از قاب): دوره دانشکده، دوره شلوغ و عجیبی بود.

36. داخلی - گرین بو / مغازه سلمانی - تصویر سیاه و سفید از تلویزیون (11 ژوئن 1963)


یک مجری تلویزیونی به نام چت هانتلی بر صفحه تلویزیون ظاهر می شود.
چت هانتلی (از تلویزیون): امروز، افراد پلیس فدرال برای اجرای یک حکم دولتی وارد دانشگاه آلاباما شدند.

37. خارجی - دانشگاه آلاباما - روز


فارست به میان جمعیتی می رود که رو به روی در دانشگاه ایستاده اند.
چت هانتلی: فرماندار، جورج والاس، در اقدامی نمادین کنار در دانشگاه ایستاد.
جورج والاس: ما این اقدام نامعقول و غیر قانونی دولت مرکزی را تقبیح می کنیم.

38. داخلی - گرین بو / مغازه سلمانی - روز


ما در یک تلویزیون سیاه و سفید، تصویر جورج والاس را می بینیم که کنار در دانشگاه ایستاده است.
کاتزنباخ (از تلویزیون): فرماندار والاس، من از این حرکت شما این طور استنباط می کنم که قصد دارین از انجام این حکم دولتی جلوگیری کنین. ایستادن شما جلوی در دانشگاه، این معنی رو داره. شما می خواین جلوی ما رو هم بگیرین تا این کارو نکنیم. من مایلم که بپرسم آیا شما مسئولیت عدم انجام این کارو به عهده می گیرین؟ آیا به ما اطمینان می دین که...
فارست: ارل، چه خبر شده؟
ارل: اون راکون ها می خوان بیان دانشگاه ما...
فارست: راکون ها؟ وقتی راکون ها می آن توی انبار ما، مامان با یه جارو می افته دنبالشون.
ارل: منظورم اون کاکاسیاهای بوگندوئه. اونا می خوان با ما بیان دانشگاه.
فارست: با ما؟ اونا؟
فارست به طرف در دانشگاه می رود.

39. داخلی - دفتر مربی - روز


مربی فوتبال دانشگاه به یک تلویزیون سیاه و سفید نگه می کند. در تلویزیون می بینیم که خبرنگاری بیرون از دانشگاه ایستاده و با دوربین حرف می زند.
خبرنگار (در تلویزیون): رئیس جمهور کندی به نیروهای مسلح دستور داد تا وارد عمل شوند.
تصاویر سیاه و سفید به چهره فرماندار والاس قطع می شود که در حال صحبت با ژنرال گراهام است.
خبرنگار: اکنون شما در تلویزیون های خود می بینید که ژنرال گراهام، فرمانده گارد ملی در کنار فرماندار والاس ایستاده است.
فارست می رود و ما بین فرمانده و ژنرال گراهام می ایستد و به حرف های آن دو گوش می دهد.
فرماندار والاس: نه امروز و نه هیچ روز دیگه ای، ما نباید خشونت به خرج بدیم. گارد ملی هم مثل سربازای آلاباما هستن. اونا با ما زندگی می کنن و برادران ما به حساب می آن. ما باید در این جنگ پیروز بشیم تا بتونیم مردم امریکا رو از خطری که متوجه اوناس، باخبر کنیم؛ چیزی که ما سال ها راجع به اون حرف زدیم. این خطر، تمایل به دیکتاتوری نظامیه و عمل امروز شاهد این مدعاس.

40. خارجی - دانشگاه آلاباما - روز


افراد گارد ملی با اسلحه های خود جلوی در دانشگاه ایستاده اند. برخی از پلیس های اهل آلاباما و شهروندان این شهر، در برابر آن ها ایستاده اند و دست هایشان را بالا گرفته اند. فارست به میان جمعیت می رود. دو دانشجوی سیاه پوست به طرف در دانشگاه می روند.
خبرنگار: امروز در دانشگاه آلاباما، دو دانشجوی سیاه پوست به نام های جمیی هود و ویوین مالون اسم نویسی کرده و برای ترم تابستان واحد گرفتند.
کتاب های دانشجوی جوان سیاه پوستی که در حال رفتن به دانشگاه است، به روی زمین می افتد. فارست متوجه این موضوع شده، از لابلای پلیس ها و مردم می گذرد و کتاب ها را از روی زمین بر می دارد. او خودش را به آن دختر جوان می رساند.
فارست: خانم، کتاباتون روی زمین افتاد.

41. داخلی - دفتر مربی - شب (1963)


مربی فوتبال هم چنان مشغول تماشای تلویزیون است. در تلویزیون می بینیم که فارست کنار در دانشگاه ایستاده و به اطراف نگاه می کند.
چت هانتلی (در تلویزیون): فرماندار والاس کاری را که وعده داده بود، عملی کرد. او در برابر انبوه جمعیت ایستاد و از بروز خشونت جلوگیری کرد.
یکی از دستیاران مربی به تلویزیون نگاه می کند و بعد به بغل دستی خود خیره می شود.
دستیار مربی: ا... اون گامپ بود؟
مربی فوتبال و دستیارانش به تلویزیون خیره می شوند. اکنون فارست با حوله ای که به دور خود پیچیده، وارد اتاق می شود.
چت هانتلی (در تلویزیون): تازه ترین اخبار درباره این واقعه را در ساعت هفت و سی دقیقه امشب، از تلویزیون ان بی سی ببینید.
دستیار مربی: نه بابا، اون نمی تونه باشه.
مربی فوتبال: فکر کنم خودش بود.
چت هانتلی: اکنون گزارش دیگری داریم از آناسین...
فارست خودش را به مربی و دستیارانش نشان می دهد و از کنار آن ها می گذرد. تصاویر، رنگی می شوند. فرماندار والاس، پشت یک تریبون و کنار همسرش ایستاده است.
فارست (صدای خارج از قاب): چند سال بعد، اون مرد یه کم عصبانی، فکر کرد بد نیس رئیس جمهور بشه.
اکنون فرماندار والاس در میان جمعیت ایستاده است. صدای شلیک اسلحه ای شنیده می شود و او زخمی می شود. برخی از مردم به سوی ضارب حمله می کنند. والاس، زخمی روی زمین می افتد.
فارست (صدای خارج از قاب): ولی بعضی ها فکر می کردن که کار اون نبوده.

42. خارجی - ساوانا / ایستگاه اتوبوس - روز (1981)


فارست روی نیمکت نشسته و به زن سیاه پوست نگاه می کند. اکنون در سمت چپ زن سیاه پوست، زنی سفید پوست همراه با کودک خود نشسته است.
فارست: والاس نمرد.
اتوبوسی در ایستگاه توقف می کند. زن سیاه پوست به ساعت خود نگاه می کند.
زن سیاه پوست: اتوبوس من اومد.
فارست: خط شماره نه؟
زن سیاه پوست: نه، شماره چهاره.
زن سیاه پوست بلند شده و سوار اتوبوس می شود.
فارست: از حرف زدن با شما خوش وقت شدم.
زن سفید پوست خود را به فارست نزدیک تر می کند.
زن سفید پوست: وقتی والاس زخمی شد، من یادمه. اون موقع، من توی کالج بودم.
فارست: شما به یه کالج دخترونه می رفتین؟ یا کالج شما دخترونه - پسرونه بود؟
زن سفید پوست: دخترونه - پسرونه بود.
فارست: جنی به یه کالجی می رفت که من نمی تونستم برم. کالج اونا مخصوص دخترا بود.

43. خارجی - جلوی خوابگاه جنی - شب (1963)


فارست زیر باران در جلوی کالج جنی ایستاده است.
فارست (صدای خارج از قاب): ولی من هر وقت که می تونستم، می رفتم و اونو می دیدم.
اتومبیل می ایستد. از داخل اتومبیل، صدای موسیقی شنیده می شود. فارست یک بسته شکلات در دست دارد. او به اتومبیل نگاه می کند. جنی همراه با یک پسر داخل اتومبیل است. فارست به طرف اتومبیل می رود. او از شیشه اتومبیل به داخل آن نگاه می کند و بعد در آن را باز می کند. فارست راننده را زیر مشت و لگد می گیرد. جنی از اتومبیل بیرون می آید و به طرف فارست می دود.
جنی: فارست، بسه دیگه!
بیلی (راننده): خدای من!
جنی: داری چی کار می کنی؟
فارست: اون تو رو اذیت می کرد؟
بیل عصبانی از اتومبیل پیاده می شود.
بیلی: اون چی کار داره می کنه؟
جنی: هیچی!
بیلی: اون کیه؟
جنی (به فارست): تو برو!
جنی به طرف بیلی بر می گردد.
جنی: بیلی، متأسفم.
بیلی: برو گم شو!
جنی: نه... یه دقیقه صبر کن.
بیلی: گفتم برو گم شو!
جنی: نه، نرو بیلی! یه دقیقه صبر کن!
بیلی سوار اتومبیل می شود.
جنی: اون چیزی نمی دونه.
بیلی می رود.
جنی: فارست، چرا این کارو کردی؟
فارست بسته شکلات را به طرف جنی می گیرد.
فارست: برات شکلات آوردم. متأسفم. من دیگه بر می گردم دانشگاه.
جنی: فارست یه نگاه به خودت بنداز! بیا!
جنی دست فارست را به زور می گیرد و او را به طرف خوابگاه می کشد.

44. داخلی - خوابگاه - شب


جنی و فارست آرام آرام به طرف اتاق جنی می روند و به آن می رسند.
فارست: این اتاق توئه؟
جنی: آره.
جنی در را باز می کند و آن دو وارد اتاق می شوند.

45. داخلی - اتاق جنی - شب


جنی و فارست روی تخت می نشینند.
جنی: تا حالا فکر کردی می خوای کی باشی؟
فارست: من کی باشم؟
جنی: آره.
فارست: من می خوام خودم باشم.
جنی: تو همیشه باید خودت باشی. این درسته. ولی می تونی آدم معروفی هم باشی. من می خوام معروف بشم.
جنی حوله ای را به فارست می دهد تا او موهایش را خشک کند.
جنی: من می خوام یه خواننده ای مثل جوآن بائز بشم. دوست دارم تک و تنها روی سن، گیتار بزنم و آواز بخونم.
از رادیو صدای موسیقی شنیده می شود. [...]

46. خارجی - دانشگاه آلاباما / استادیوم فوتبال - روز (1963)


فارست در عرض زمین فوتبال می دود و مدافعان تیم حریف هم در تعقیب او هستند. جمعیت یک پارچه اسم فارست را فریاد می زنند. آن ها شعری با مضمون «بدو فارست» می خوانند.
جمعیت: بدو! بدو! بدو!
فارست هم چنان در زمین مشغول دویدن است و جمعیت او را تشویق می کنند. فارست وارد منطقه پایان زمین می شود. اعضای تیم فارست دست هایشان را به علامت توقف برای فارست بالا می برند. جمعیت کارت هایی را بالا می گیرند که روی آن کلمه «ایست» نوشته شده و یک صدا آواز «ایست» را می خوانند.
جمعیت: ایست!
فارست با شنیدن صدای فریاد جمعیت در منطقه انتهایی زمین دست از دویدن می کشد. افراد تیم او هم علامت ایست می دهند. عده ای از مدافعان تیم رقیب در منطقه انتهایی زمین روی هم نقش زمین می شوند. فارست ناباورانه به صدای فریادهای جمعیت گوش می دهد و به آن ها چشم می دوزد.
فارست (صدای خارج از قاب): دوران کالج خیلی زود تموم شد چون من یه عالمه فوتبال بازی کردم.

47. فیلم های سیاه و سفید خبری پارامونت - روز (1963)


تصویر کاخ سفید که روی آن عبارت «چشم و گوش جهانیان به اخبار پارامونت دوخته شده است» به چشم می خورد.
فارست (صدای خارج از قاب): حتی اونا منو عضو تیم «برگزیده امریکا» هم کردن. اعضای این تیم باید با رئیس جمهور امریکا دیدار می کرد.

48. فیلم های خبری سیاه و سفید


رئیس جمهور کندی یک توپ فوتبال امضا شده را در دست گرفته و تیم «برگزیده امریکا» هم مقابل او ایستاده اند. فارست با لباس رسمی در بین ورزشکاران دیده می شود.
گوینده (صدای روی تصویر): رئیس جمهور کندی امروز در دفتر کار خود با تیم فوتبال دانشگاهی «برگزیده امریکا» دیدار کرد.

49. داخلی - تالار میهمانی کاخ سفید - روز (1963)


اعضای تیم «برگزیده امریکا» دور میز غذا ایستاده اند. انواع و اقسام غذا و نوشیدنی روی میز به چشم می خورد.
فارست (صدای خارج از قاب): به نظرم بهترین قسمت دیدار با رئیس جمهور وقت غذا خوردن بود.
فارست نوشابه ای از روی میز بر می دارد. روی میز تعداد زیادی از این نوع چیده شده است. خدمتکاری در آن را برای فارست باز می کند.
فارست (صدای خارج از قاب): اونا مارو با یه عالمه غذا و نوشیدنی ول کردن توی یه اتاق کوچیک. من بیشتر از این که گشنه م باشه، تشنه م بود...
فارست بطری را سر می کشد.
فارست (صدای خارج از قاب): دومیش هم مجانی بود. فکر کنم اون شب پونزده تا شیشه نوشابه خوردم.
فارست یک شیشه خالی را کنار توده ای از شیشه های خالی، که پیشتر خورده، می گذارد. دست روی شکمش می کشد و آروغ بلندی می زند.

50. فیلم های سیاه و سفید


رئیس جمهور کندی با اعضای تیم «برگزیده امریکا» دست می دهد.
رئیس جمهور کندی: تبریک می گم. از عضویت توی این تیم چه احساسی داری؟
بازیکن 1: باعث افتخار منه قربان.
بازیکن دیگری رو به روی رئیس جمهور قرار می گیرد و با او دست می دهد.
رئیس جمهور کندی: تبریک می گم. از عضویت در تیم « برگزیده امریکا» چه احساسی داری؟
بازیکن 2: احساس خیلی خوبی دارم قربان.
رئیس جمهور کندی: تبریک می گم. از عضویت در تیم «برگزیده امریکا» چه احساسی داری؟
بازیکن 3: احساس خیلی خوبی دارم قربان.
بازیکن 3 از رئیس جمهور دور می شود و نوبت به فارست می رسد. فارست در حالی که از شدت درد به خود می پیچد، مقابل رئیس جمهور قرار می گیرد و با او دست می دهد.
رئیس جمهور کندی: تبریک می گم. تو چه احساسی داری؟
فارست: من شاش دارم.
رئیس جمهور کندی به طرف دوربین بر می گردد و لبخندی می زند.
رئیس جمهور کندی: مطمئنم که این دوستمون باید بره دستشویی.

51. داخلی - کاخ سفید / توالت - روز


فارست در توالت ادرار می کند. بعد در توالت را می بندد و سیفون را می کشد. دست هایش را می شوید و در همین حال توجهش به عکسی از مریلین مونرو و قاب عکسی از کندی و برادرش، بابی، جلب می شود.
فارست (صدای خارج از قاب): چند وقت بعد یه نفر بدون هیچ دلیلی مشخصی اون رئیس جمهور جوون و نازنین رو توی ماشینش ترور کرد.

52. تصاویر آرشیوی - روز


با حرکت آهسته رئیس جمهور کندی را می بینیم که با لبخند در ماشین روبازی ایستاده است.
فارست: چند سال بعد هم...

53. تصاویر آرشیوی


رابرت کندی پشت یک تریبون ایستاده و مردم برای او کف می زنند.
فارست (صدای خارج از قاب): ... یه نفر برادر کوچیک تر اونو کشت. البته برادره توی آشپزخونه یه هتل کشته شد.

54. خارجی - ساوانا / ایستگاه اتوبوس - روز (1981)


فارست روی نیمکت نشسته و سرش را تکان می دهد.
فارست: من نمی دونستم که برادر شدن انقدر سخته.

55. خارجی - دانشگاه آلاباما - روز - جشن فارغ التحصیلی (1966)


دانشجویان با کلاه های رسمی و لباس های بلند به طرف تریبون می روند تا دیپلم خود را دریافت کنند. اسم فارست خوانده می شود. او هم به طرف تریبون می رود و دیپلمش را می گیرد.
ریاست دانشگاه: فارست گامپ.
فارست (صدای خارج از قاب): باورت می شه؟ من بعد از پنج سال که فقط فوتبال بازی کردم، مدرک دانشگاهم رو گرفتم.
رئیس دانشگاه خیلی محکم با گامپ دست می دهد. فارست نگاهی به جمعیت حاضر می اندازد.
رئیس دانشگاه: تبریک می گم پسرم.
خانم گامپ در بین حاضران نشسته و اشک می ریزد.
فارست (صدای خارج از قاب): مامان به من افتخار می کرد.
فارست و خانم گامپ در مقابل یک مجسمه بزرگ می ایستند و عکس می گیرند. یکی از مأموران سربازگیری ارتش به طرف فارست می آید.
خانم گامپ: فارست. من خیلی به تو افتخار می کنم. بده من، من برات نگهش می دارم.
خانم فارست دیپلم فارست را از او می گیرد. مأمور ارتش روی شانه فارست می زند و با لحن مخصوصی ارتشی ها با او صحبت می کند.
مأمور سرباز گیری ارتش: پسرم، تبریک می گم. درباره آینده ت فکری کردی.
فارست: فکر؟!
فارست به جزوه کوچکی که عکس عموسام روی آن چاپ شده و جمله «بهترین موقعیت برای بهترین مردان جوان؛ همین امروز در مرکز سربازگیری ارتش امریکا در منطقه خود ثبت نام کنید» خیره می شود.
فارست (صدای خارج از قاب): سلام. من فارست...

56. داخلی - اتوبوس ارتش - روز (1966)


فارست سوار اتوبوس ارتش می شود. بیرون باران شدیدی می بارد و راننده هم در حال فریاد کشیدن سر فارست است.
فارست: ... فارست گامپ هستم.
راننده اتوبوس ارتش: هر خری هستی باش! تو حتی یه حشره پشمالو هم نیستی! برو یه جا بتمرگ! از حالا به بعد تو دیگه عضو ارتشی!
فارست می رود تا روی نزدیک ترین صندلی بنشیند، اما سربازی که روی صندلی نشسته، به او اجازه نمی دهد.
سرباز 1: این صندلی پره.
فارست به طرف صندلی بعدی می رود، اما سرباز دوم هم روی صندلیش جا به جا می شود و مانع او می شود.
سرباز 2: این صندلی پره.
فارست پیش می رود و حالا درست همان حالتی را پیدا کرده که روز اول سوار شدن به اتوبوس مدرسه داشت.
فارست (صدای خارج از قاب): اولش فکر کردم چه اشتباهی کردم که جزو ارتش شدم.
یک سرباز سیاه درشت هیکل که مثل خود فارست نگاه عجیبی دارد، به او خیره می شود. اسم این سرباز بابا است.
فارست (صدای خارج از قاب): انگار تقدیر من این جوری بود که هر وقت وارد یه جای تازه می شدم، آدما راحت قبولم نمی کردن.
بابا چمدانش را از روی صندلی بر می دارد و برای فارست جا باز می کند.
بابا: می تونی این جا بنشینی... البته اگه بخوای.
فارست (صدای خارج از قاب): من نمی دونستم قراره با کی رو به رو بشم یا قراره چی ازم بپرسن.
بابا دستمالی به فارست می دهد.
بابا: هیچ وقت سوار یه قایق صید میگو شدی؟
فارست: نه، ولی سوار یه قایق بزرگ واقعی شدم.
بابا: منظور من قایق صید میگوئه. من تمام عمرمو توی قایقی های صید میگو کار کردم. اولش توی قایق داییم کار می کردم، برادر مادرمو می گم. اون موقع نه ساله بودم. همیشه دلم می خواست که خودم یه قایق صید میگو داشته باشم. اسم من بنجامین بافورد بلوئه.
بابا و فارست با هم دست می دهند.
بابا: اما همه بهم می گن بابا. همه این بچه ها هم بهم می گن بابا. باورت می شه؟
فارست: اسم من فارست گامپه. همه هم فارست گامپ صدام می کنن.
فارست (صدای خارج از قاب): پس بابا اهل خلیج لوباتره آلاباما بوده و مادرش هم میگو می پخته.

57. داخلی - لوییزیانا / آشپزخانه - روز (1966)


مادر بابا که لباس آشپزها را پوشیده و هیکل درشتی هم دارد، یک ظرف خوراک میگو را به اتاق ناهار خوری می آورد. او ظرف غذا را جلوی یک سفیدپوست ثروتمند روی میز می گذارد.
فارست (صدای خارج از قاب): مادر مادرش هم قبل از اون میگو می پخته.

58. داخلی - جایی در جنوب آمریکا / آشپزخانه - روز (دوران برده داری)


مادربزرگ بابا یک ظرف خوراک میگو را به اتاق ناهارخوری می آورد. او هم ظرف غذا را جلوی یک سفید پوست پولدار روی میز می گذارد.
فارست (صدای خارج از قاب): حتماً مادر مادربزرگش هم میگو می پخته. خانواده بابا خیلی چیزا از میگو و...

59. داخلی - اتوبوس ارتش - روز (1966)


فارست(صدای خارج از قاب): ... بازار میگو می دونستن.
بابا: من از بازار میگو خیلی چیزا می دونم. راستش بعد از تموم شدن ارتش می خوام کار تجارت میگو بکنم.
فارست: خوبه.

60. داخلی - سربازخانه - روز


فارست در صف سربازان ایستاده و گروهبانی هم درست رو به روی او قرار گرفته است.
گروهبان: گامپ! خواست قلبی تو از پیوستن به ارتش چیه؟
فارست: اینه که هرچی شما می گید انجام بدم، گروهبان!
گروهبان: لعنت به تو گامپ! تو یه نابغه ای! این بهترین جوابیه که تا حالا شنیدم. فکر می کنم ضریب هوشی تو 160 باشه. سرباز گامپ، تو یه آدم نظرکرده ای!
گروهبان به طرف نفر بعدی می رود.
گروهبان: همه گوش کنین...
فارست (صدای خارج از قاب): بعدش، منم نفهمیدم چطور شد که حسابی با ارتش کنار اومدم. خیلی کار سختی نیس، فقط باید تختتون رو حسابی مرتب کنین و یادتون باشه که راست وایسین.
گروهبان: این آدم خیلی باهوشه! شما تن لش ها هم بهتره هر کاری اون می کنه بکنین تا بتونین پیشرفت کنین.
فارست (صدای خارج از قاب): و همیشه هم همه سؤالارو با «بله گروهبان» جواب بدی!
گروهبان: مفهوم شد؟
فارست و سربازان دیگر: بله گروهبان.

61. روزی دیگر


سربازها روی نیمکت نشسته و سرگرم سرهم کردن تفنگ هایشان هستند.
بابا با فارست حرف می زند.
بابا: تنها کاری که باید بکنی اینه که تور تو فرو کنی ته آب. اگه شانس بیاری می تونی بالای صد پاوند میگو صید کنی. اگه همه چیز خوب پیش بره، دو تا صیاد اگه ده ساعت کار کنن می تونن...
فارست کار سر هم کردن تفنگش را تمام می کند، در حالی که سربازان دیگر هنوز در نیمه کار هستند.
فارست: انجام شد، گروهبان!
گروهبان: گامپ!
گروهبان به سرعت به طرف فارست می آید.
گروهبان: چرا این قدر سریع تفنگ رو سر هم کردی؟
فارست: برای این که شما ازم خواستین.
گروهبان نگاهی به عقربه های کرونومترش می اندازد.
گروهبان: یا عیسی مسیح! این یه رکورد تازه س. سرباز گامپ، اگه از این نمی ترسیدم که عمرت تلف بشه، حتماً تو رو به مدرسه افسران داوطلب معرفی می کردم. تو یه روز ژنرال می شی! حالا باز هم تفنگتو پیاده کن و به کارت ادامه بده!
فارست مشغول جدا کردن قطعات تفنگ از یکدیگر می شود. گروهبان به طرف سربازان دیگر حرکت می کند. بعد از این که از کنار بابا می گذرد، بابا نگاهی به فارست می کند و با لهجه کشدار جنوبی حرف زدن درباره میگو را ادامه می دهد.
بابا: داشتم می گفتم که میگو میوه دریاست. می تونی کبابش کنی، می تونی بپزیش، می تونی سرخش کنی، تنوریش کنی، تفتش بدی. مثلاً، ا... کباب میگو، آبگوشت میگو...

62. روزی دیگر


بابا و فارست مشغول برق انداختن پوتین هایشان هستند.
بابا: ... سوپ میگو و بامیه، میگوی آبدار یا میگوی سرخ شده درست کنی. یه جور غذا هم هست که با آناناس و میگو درست می شه. میگو با لیموترش، میگو و نارگیل، میگو با فلفل...

63. روزی دیگر


بابا و فارست به حالت چهار دست و پا روی زمین قرار گرفته و با مسواک مشغول ساییدن کف زمین آسایشگاه هستند.
بابا: ... سوپ میگو، خورش میگو، سالاد میگو، میگو و سیب زمینی، برگر میگو، ساندویچ میگو... با میگو می شه این همه کار کرد.

64. شب


بابا با چشم های باز و در سکوت، طاقباز روی تختش دراز کشیده است.
فارست (صدای خارج از قاب): شب های ارتش خیلی دوس داشتنیه.
فارست هم طاقباز و با چشم های باز روی تختش دراز کشیده است.
فارست (صدای خارج از قاب): هر کدوم روی تخت خودمون می خوابیدیم، من به مامان و جنی فکر می کردم که دلم براشون تنگ شده بود.
سرباز جوانی مجله پلی بوی را برای فارست پرت می کند.
سرباز: هی گامپ! یه نگاهی به این عکسا بنداز!
فارست مجله را ورق می زند تا به عکس جنی با یونیفورم مدرسه می رسد. بالای عکس نوشته شده: «دخترهای جنوب». فارست از دیدن عکس جنی خیلی تعجب کرده است. او سرش را بلند می کند تا عکس را بهتر ببیند.
فارست (صدای خارج از قاب): اوضاع عوض شده بود و جنی به دردسر افتاده بود... اون عکس با لباس مدرسه... تازه از مدرسه هم اخراجش کرده بودن.
روی تصویر ترانه «محبوب من هوسبازه» شنیده می شود.

65. داخلی - نشویل / یک کلوپ شبانه - شب (1966)


فارست با لباسی ارتشی در مقابل باجه ورودی کلوپ ایستاده است.
فارست (صدای خارج از قاب): البته خیلی هم بد نشد چون صاحب یه تئاتر توی ممفیس تنسی، همون عکسو دید و به جنی پیشنهاد کرد که بیاد توی یکی از برنامه هاش آواز بخونه. با اولین فرصتی که پیدا کردم، سوار اتوبوس ممفیس شدم و خودمو به برنامه جنی رسوندم.
مجری روی صحنه ظاهر می شود.
مجری: اسم این خانم امبر بود، امبر فلیم. براش دست بزنین. امبر کارت خیلی عالی بود. حالا برای لذت بردن هم زمان شما از موسیقی و تصویر، خواننده ای روی صحنه می آد که از قلب کالیفرنیا یعنی هالیوود به این جا اومده. خواهش می کنم حسابی تشویقش کنین. و این هم بابی دیلن هوس انگیز!
جمعیت: بابی... بابی...
مجری به پشت صحنه می رود و پرده باز می شود. در پشت پرده جنی را می بینیم که روی چهارپایه ای در وسط صحنه نشسته و گیتاری هم در دست دارد. او شروع به نواختن می کند.
جنی (می خواند): فاخته سفید از خود پرسید، تا رسیدن به ساحل و آرامیدن بر شن ها، باید از چند دریای دیگر بگذرم؟
فارست (صدای خارج از قاب): آخرش رؤیای جنی به واقعیت تبدیل شد. اون حالا یه خواننده شده بود.
جنی (می خواند): تا برچیده شدن همه توپ های جنگی، چند گلوله دیگر باید پرتاب شود؟
مردان حاضر در کلوپ او را مسخره می کنند.
جنی (می خواند): دوست من جواب تو این است که « انتظار بی فایده است».
در همین حال یکی از مردان حاضر در کلوپ به طرف صحنه می رود و اسکناسی را در کفش جنی می گذارد.
مرد: عزیزم، من باهات کار دارم.
جنی با ضربه پا دست مرد را رد می کند. مرد عصبانی می شود و محتویات لیوان نوشیدنی اش را به طرف او می پاشد.
مرد: لعنت به تو!
جنی: هی! هی! آشغال احمق! من برای آواز خواندن اومدم این جا! خفه شو! خفه شو!
فارست به طرف مرد می رود، او را می گیرد و روی زمین پرت می کند. مرد دیگری با فارست گلاویز می شود، اما فارست او را هم زمین می زند.
جنی: فارست! تو این جا چی کار می کنی؟ داری چی کار می کنی؟
فارست روی صحنه می پرد و جنی و گیتارش را بغل می کند و با خود می برد.
فارست: بیا بریم.
جنی: چی کار می کنی؟ منو بذار زمین!
جنی با تقلای زیاد خود را از دست فارست رها می کند. فارست از این کار جنی متعجب می شود. جنی گیتار را به فارست می دهد و خود دور می شود. فارست گیتار به دست به دنبال جنی می رود.

66. خارجی - پل ممفیس - شب


اکنون جنی روی پل است و فارست هم با کمی فاصله پشت سرش قدم بر می دارد.
جنی: تو نباید این کارارو بکنی. تو که نمی تونی تمام وقت از من مراقبت کنی.
فارست: اونا داشتن تو رو اذیت می کردن.
جنی: دیگه نباید این کاراتو تکرار کنی.
فارست: من تو رو دوست دارم. نمی تونم بذارم اونا تو رو اذیت کنن.
جنی: فارست، تو اصلاً نمی دونی عشق چیه!
جنی از بالای پل به پایین نگاه می کند.
جنی: فارست یادته با هم دعا کردیم؟ یادته از خدا خواستیم ما رو تبدیل به یه پرنده کنه تا بتونیم پرواز کنیم؟
فارست: آره، یادمه.
جنی: فکر می کنی بتونم از روی این پل پرواز کنم؟
فارست: منظورت چیه؟
جنی: هیچی.
جنی به نور ماشینی که به آن ها نزدیک می شود، نگاه می کند.
جنی: من باید برم.
جنی برای ماشین دست تکان می دهد.
فارست: ولی یه دقیقه صبر کن!
جنی: فارست تو رو خدا دیگه به من نزدیک نشو.
وانتی کنار پای جنی توقف می کند.
جنی: منو می رسونی؟
راننده : کجا می خوای بری؟
جنی: مهم نیست.
راننده: بپر بالا.
فارست: باشه، خداحافظ جنی، اونا دارن منو می فرستن ویتنام. اون جا یه کشور دیگه س.
جنی به طرف فارست می رود. سپس چند لحظه به راننده نگاه می کند.
جنی: یه دقیقه صبر کن. (به فارست) گوش کن! یه چیز رو به من قول می دی؟
اگه یه وقت تو دردسر افتادی، سعی نکن شجاعت به خرج بدی. فقط سعی کن بدویی! باشه؟ فقط بدو!
فارست: باشه جنی. برات نامه می نویسم.
جنی برای آخرین بار به فارست نگاه می کند و بعد سوار ماشین می شود. ماشین راه می افتد و فارست به جنی خیره می شود.
فارست (صدای خارج از قاب): اون رفت.

67. خارجی - گرین بو / کنار رودخانه - روز


فارست یونیفورم نظامی به تن دارد، کنار رودخانه نشسته و به آن چشم دوخته است. خانم گامپ به طرف فارست می رود و کنار او می نشیند. فارست به او تکیه می دهد و سرش را روی شانه مادرش می گذارد.
خانم گامپ: تو صحیح و سالم دوباره پیش من برمی گردی. می شنوی چی می گم؟

68. خارجی - ویتنام / دلتای میکونگ - صبح (1967)


سایه یک هلی کوپتر بر مزارع برنج افتاده است. سربازی پشت مسلسل هلی کوپتر نشسته و مراقب اوضاع است. سرباز به سمت چپ خود نگاه می کند. می بینیم که فارست و بابا هم در همین هلی کوپتر نشسته اند.

69. خارجی - جبهه جنگ / جوخه چهارم - روز


هلی کوپتر در هوا چرخ می زند و سپس به زمین می نشیند. بابا و فارست از هلی کوپتر پیاده می شوند. هرکدام از آن ها یک کیسه بزرگ وسایل شخصی دارند. هر دو با تعجب به اطراف خود خیره می شوند.
فارست (صدای خارج از قاب): اونا به ما گفته بودن که ویتنام خیلی با ایالات متحده امریکا فرق داره...
سربازی چند جعبه نوشیدنی الکلی را روی هم می گذارد. او دو شیشه از میان جعبه ها بر می دارد و به طرف پس زمینه تصویر می رود. در آن جا می بینیم که دو سرباز برای خود کباب درست می کنند و مشروب می خورند.
فارست (صدای خارج از قاب): ... البته مشروب و کبابش که با هم فرقی نداشت.
بابا: شرط می بندم این رودخونه پر از میگوئه. شنیده بودم که ویتنام میگوهای خوبی داره. بعد از این که ما جنگ رو پیروز شدیم و همه چی مال ما شد، میگوهای امریکایی رو می آریم این جا و اونارو تو همین رودخونه پرورش می دیم. بعد ما صاحب یه عالمه میگو می شیم. فکر کنم باورت نمی شه.
ستوان دان تیلور از چادری بیرون می آید. او پیراهن به تن ندارد. در دستش یک بسته کاغذ توالت دیده می شود.
ستوان دان: شما حتماً جزو دسته من هستین.
بابا و فارست: صبح به خیر، قربان!
ستوان دان: دست هاتونو بندازین پایین. نمی خواد سلام بدین. این منطقه پر از تک تیراندازای ویتنامیه که دوس دارن ترتیب افسرای ما رو بدن. من ستوان دان تیلور هستم. به جوخه چهارم خوش اومدین.
ستوان دان به آن دو نگاه می کند.
ستوان: لبات چی شده؟
بابا: من مادرزادی فکم گنده بوده، قربان!
ستوان: شاید بهتر باشه یه کم اونارو بدی تو... و گرنه به سیم های خاردار گیر می کنن. شما از کجای دنیا اومدین این جا؟
بابا و فارست: آلاباما، قربان!
ستوان: دوقلویین؟
فارست و بابا با تعجب به هم نگاه می کنند. معلوم است که متوجه شوخی ستوان نشده اند.
فارست: نه، ما با هم نسبتی نداریم، قربان!
ستوان: یه چند تا اصله که شما باید بدونین.
ستوان راه می افتد. بابا و فارست کیسه های خود را بر می دارند و به دنبال ستوان حرکت می کنند.
ستوان: شما همیشه باید مطیع من باشین و از آدمایی که مدت ها تو این کشور بودن، چیز یاد بگیرین. این جا بین یه لاشه مرده و یه سرباز زنده فقط یه خط باریک، فاصله وجود داره.
ستوان می ایستد و به آن دو نگاه می کند.
ستوان: تو این منطقه، پای آدم چیز خیلی مهمیه. باید کفش ها و جوراب های خوبی داشته باشین. همیشه باید پاهاتونو خشک نگه دارین. بعد از یه پیاده رو طولانی، باید جوراب هاتونو عوض کنین. این منطقه اولین جایی رو که از شما می گیره، پاهاتونه.
ستوان رو به روی سربازی سیاه پوست و تنومند می ایستد.
ستوان: گروهبان سیمز! پس اون طناب هایی رو که بهت گفته بودم، چی شد؟
گروهبان سیمز: قربان، از مرکز رسماً تقاضا کردم.
ستوان: خوبه، خوبه. بازم با اونا تماس بگیر. هرچی بیشتر، بهتر. فهمیدی؟
بازم تماس بگیر.
فارست (صدای خارج از قاب): ستوان دان، همه آدماشو خوب می شناخت. من خیلی خوشحال بودم که اون ستوان ماست. اون تو یه خانواده بزرگ نظامی تربیت شده بود. اونا جد در جد نظامی بودن. هر کدوم از اونا توی یکی از جنگ های امریکا، شرکت کرده بودن و کشته شده بودن.

70. خارجی - ولی فورج / جنگ های انقلاب -روز (1778)


یکی از پدربزرگ های ستوان دان که لباس های نظامی جنگ های انقلاب را به تن دارد، روی برف ها می افتد و می میرد.

71. خارجی - گتیسبرگ / جنگ های انفصال -روز (1863)


یکی دیگر از پدربزرگ های ستوان دان که لباس نظامی جنگ های انفصال را به تن کرده و شباهت زیادی با ستون دان دارد، روی زمین می افتد و می میرد.

72. خارجی - نورماندی / جنگ جهانی دوم - روز (1944)


پدر ستوان دان که لباس نظامی جنگ جهانی دوم را به تن دارد، روی ساحل نورماندی می افتد و می میرد.

73. خارجی - ویتنام / دلتای میکونگ - روز (1967)


ستوان دان: لعنت به تو!
گروهبان سیمز: قربان دارم تماس می گیرم.
ستوان: زود باش.
ستوان بر می گردد و به فارست و بابا نگاه می کند.
فارست (صدای خارج از قاب): حتماً می خوای بگی اون انگیزه زیادی برای زنده موندن داشت. آره، همین طوره.
ستوان حرکت می کند و فارست و بابا به دنبال او راه می افتند.
ستوان: شما دو تا از آرکانزاس اومدین، درسته؟ من خودم اون جا بودم. حالا دیگه کیسه هاتونو بردارین و برین پیش سر جوخه و بهش بگین چی لازم دارین.
ستوان وارد یک توالت صحرایی می شود. در دستان او، هم چنان کاغذ توالت دیده می شود.
ستوان: اگه شما گشنه تونه، ما این جا یه کم گوشت سوخته داریم.
ستوان می نشیند و از دید آن دو خارج می شود، اما دوباره بر می خیزد و به آن ها نگاه می کند.
ستوان: ما این جا دو تا قانون اصلی داریم. اول، مواظب پاهاتون باشین. دوم، هیچ عمل احمقانه ای نباید ازتون سر بزنه. مثلاً نباید خودتونو به کشتن بدین.
ستوان می نشیند و از دید آن دو خارج می شود. بابا و فارست به هم خیره می شوند.

74. خارجی - مزارع برنج - روزی دیگر


فارست، بابا و بقیه سربازان جوخه چهارم در کنار مزارع برنج قدم می زنند. روی برخی از مزارع برنج، کارگران ویتنامی در حال کارند.
فارست (صدای خارج از قاب): ما اون جا پیاده روی می کردیم. به خاطر همین، من وجب به وجب اون جا رو می شناختم.

75. خارجی - جنگل / جاده ای پر از گل و لای - روزی دیگر


فارست و بقیه از میان جنگل می گذرند.
فارست (صدای خارج از قاب): ما همیشه از یه آدمی به اسم چارلی دستور می گرفتیم.
ناگهان ستوان دست خود را بالا می آورد و به جوخه علامت می دهد که بایستند. ستوان به جوخه می گوید که روی زمین بنشینند.
ستوان: جوخه، بی حرکت!
گروهبان سیمز: جوخه، بی حرکت!
فارست می نشیند و به اطراف نگاهی می اندازد.
فارست (صدای خارج از قاب): وقتی ما توی جاده راه می رفتیم ستوان خیلی جدی بود و حواسش به همه چی بود. به همین خاطر تا یه چیزی می دید، به ما می گفت بشینید و خفه شید.
ستوان: بشینید و خفه شید!
فارست (صدای خارج از قاب): ما هم همون کارو می کردیم. ستوان آرام آرام در جاده راه می رود و به چشمان سربازان خود خیره می شود.
فارست (صدای خارج از قاب): من فکر می کنم تو اون جنگ، بعضی از بهترین جوون های امریکایی اومده بودن... دالاس با ما بود که از فونیکس اومده بود. کلولند از دیترویت اومده بود.
کلولند: هی تکس، تکس... چه خبر شده؟
تکس با دست به کلوند اشاره می کند که چیزی نمی داند.
فارست (صدای خارج از قاب): ولی یادم نمی آد که تکس از کجا اومده بود.
ستوان دان: چیزی نیس! جوخه چهارم، سرپا! هنوز به رودخونه نرسیدیم!
فارست بر می خیزد و همراه با بقیه شروع به حرکت می کند.
ستوان: خوبه! راه برین و خوب به همه جا نگاه کنین!
فارست (صدای خارج از قاب): ویتنام یه خوبی ای داشت، این بود که همیشه یه جایی برای رفتن داشت.
ستوان (صدای خارج از قاب): توی اون چاله، نارنجک بندازین!

76. خارجی - ویتنام / یک چاله روباه ویت کونگی - روزی دیگر


پس از این که انفجاری در یک چاله روباه ویت کونگی صورت می گیرد، فارست به درون آن می رود.
فارست (صدای خارج از قاب): همیشه یه کاری برای انجام دادن هم بود.
ستوان: سعی کن بری توش!
گروهبان سیمز: پشت تو خم کن!
باسن فارست در مدخل چاله، گیر می کند.

77. خارجی - مزارع برنج - روزی دیگر


جوخه از میان مزارع پر از گل و لای برنج عبور می کند. مزارع کاملاً پوشیده از آب است. باران شروع می شود.
فارست (صدای خارج از قاب): یه روز بارون اومد و تا چهار ماه بعد قطع نشد.

78. خارجی - جنگل - روز


فارست و بابا در یک چاله روباه نشسته اند. باران با شدت زیادی روی سر آن ها می بارد.
فارست (صدای خارج از قاب): ما اون جا همه جور بارونی دیدیم؛ بارون نم نم...
روزی دیگر - باران می بارد و جوخه از میان جنگل می گذرد.
فارست (صدای خارج از قاب): بارون درشت درشت...
روزی دیگر - باران می بارد و باد می وزد. سربازها روی سرهایشان را پوشانده اند.
فارست (صدای خارج از قاب): بارون خیلی شدید...
روزی دیگر - فارست و بقیه از جایی می گذرند که تا سینه شان را آب گرفته است. شتک های آب بر سر و صورت سربازان می خورد. فارست دست خود را جلوی صورتش گرفته تا به این طریق از صورت خود محافظت کند.
فارست (صدای خارج از قاب): بعضی وقتا یه جوری بارون می اومد که آدم فکر می کرد داره از زیرزمین می آد.

79. خارجی - چادر سربازان امریکایی - شب


باران هم چنان می بارد. بابا می آید و به پشت فارست تکیه می دهد.
فارست (صدای خارج از قاب): حتی شب ها هم بارون می اومد.
بابا: هی فارست...
فارست: هی بابا...
بابا: من پشت تو تکیه دادم. درست مثل تو که پشت من تکیه دادی. این جوری ما دیگه مجبور نیستیم با سر توی گل بخوابیم. تو می دونی چرا ما دوستای خوبی واسه هم هستیم؟ چون ما مراقب همدیگه هستیم؛ مثل دو تا برادر. هی فارست، الان داشتم به یه چیزی فکر می کردم. تو دوس داری ما با هم، تجارت میگو راه بندازیم؟
فارست: آره.
بابا: الان بهت می گم چی کار باید بکنیم. بهت می گم چی تو فکرمه. ما می تونیم روی یه قایق زندگی کنیم. این جوری مجبور نیستیم برای اجاره حوضچه پرورش میگو، پول بدیم. من می شم ناخدا. اصلاً هر دوتامون می شیم ناخدا. ما همه کارارو دوتایی انجام می دیم. سهم مون پنجاه - پنجاهه.
فارست: ایده خوبیه.
فارست (صدای خارج از قاب): بابا یه ایده خوب داشت.
شبی دیگر - چند سرباز گشت می زنند. فارست زیر چادری کوچک نشسته و نامه می نویسد. باران هم چنان می بارد.
فارست (صدای خارج از قاب): من برای جنی نامه می نوشتم و همه چی رو بهش می گفتم. من هر روز براش نامه نمی فرستادم. ولی خب، گاه گداری براش نامه می فرستادم. من بهش می گفتم که چی کار دارم می کنم و ازش می پرسیدم که اون چی کار داره می کنه. من همیشه براش می نوشتم که نظرم درباره اون چیه.

80. خارجی - کاروان مادربزرگ جنی - روز


جنی از کاروان بیرون می آید. او یک کوله پشتی و یک گیتار با خود دارد. جنی با جوانی هیپی دست می دهد و سوار یک فولکس واگن می شود.
فارست (صدای خارج از قاب): من بهش می گفتم دوس دارم در اولین فرصتی که براش پیش می آد، یه نامه برای من بفرسته. من همیشه اونو از حال و روز خودم باخبر می کردم.

81. خارجی - ویتنام - شب


فارست زیر چادر نامه می نویسد.
فارست (صدای خارج از قاب): من همیشه زیر نامه هامو این جوری امضا می کردم «دوستدار تو، فارست گامپ».

82. خارجی - جنگل - روز


جوخه چهارم از میان جنگل می گذرد. باران هم چنان می بارد.
فارست (صدای خارج از قاب): یه روز ما داشتیم مث همیشه پیاده روی می کردیم که یه نفر بارون رو قطع کرد و خورشید در اومد.
فارست به آسمان نگاه می کند. ناگهان خورشید در آسمان ظاهر می شود. جوخه مورد حمله قرار می گیرد. تیری به سربازی که کنار فارست ایستاده، برخورد می کند. تعدادی بمب در اطراف سربازان جوخه منفجر می شود.
ستوان دان: شلیک کنین!
فارست روی زمین می خزد. بالای سر او، گلوله های زیادی به سرعت می گذرند. بمب ها یکی پس از دیگری منفجر می شوند.
ستوان: لعنتی ها.
بابا: فارست، تو حالت خوبه؟
دو سرباز با یک تیربار به درون جنگل شلیک می کنند. ستوان دان با بی سیم حرف می زند. فارست هم به درون جنگل شلیک می کند.
دو سرباز، یک سرباز زخمی را به درون جنگل می کشند.
بابا: این جا یه نفر زخمی شده!
ستوان دان: ما به کمک احتیاج داریم.
تیربارچی: گلوله های من تموم شد.
بمبی روی تیربار منفجر می شود و هر دو سرباز آن کشته می شوند. فارست به آن دو نگاه می کند.
ستوان (با بی سیم): به ما حمله شده، ما کمک می خوایم.
بابا: فارست بدو، بدو!
ستوان: عقب نشینی کنین.
بابا: فارست بدو، بدو!
گروهبان سیمز: عقب نشینی!
ستوان دان جستی می زند و یقه فارست را می گیرد.
ستوان: لعنت به تو! برو عقب!
افراد جوخه به درون جنگل عقب نشینی می کنند. فارست هم به دنبال بقیه به درون جنگل می دود. گلوله ها از کنار آن ها رد می شوند و بمب ها منفجر می شوند. سربازی با منفجر شدن یک بمب، کشته می شود. فارست از کنار آن سرباز می گذرد.
سرباز: به من کمک کنین.
فارست (صدای خارج از قاب): من دوییدم و دوییدم؛ همون طور که جنی ازم خواسته بود.
فارست به درون جنگل می دود و بمب ها در کنار او منفجر می شوند.
فارست (صدای خارج از قاب): من خیلی سریع دوییدم و از اون جا دور شدم. یه دفعه فهمیدم که تنها شدم، ولی احساس خوبی نداشتم.
فارست: بابا!
فارست به اطراف نگاهی می اندازد و بعد به درون جنگل بر می گردد.
فارست (صدای خارج از قاب): بابا بهترین دوست من بود.
همش به خودم می گفتم که حتماً چیزیش نشده.
فارست برای پیدا کردن بابا، به درون جنگل بر می گردد.
سرباز 1: کسی این جا نیس؟
سرباز 2: من سه تا گلوله خوردم.
سرباز 3: شماها کجایین؟
فارست می ایستد و به جانب صدا نشانه می رود. فارست با ترس به آن سرباز نگاه می کند.
فارست: بابا؟
چیزی در اطراف فارست تکان می خورد. فارست خود را به آن نزدیک می کند.
فارست (صدای خارج از قاب): وقتی من رفتم تو جنگل تا بابارو پیدا کنم، یه نفر رو دیدم که روی زمین افتاده.
فارست: تکس.
تکس روی زمین افتاده و صورتش غرق خون است.
فارست: الان درستش می کنم.
فارست، تکس را از روی زمین بر می دارد و او را روی شانه اش می اندازد و می دود.
فارست (صدای خارج از قاب): من نمی تونستم تکس رو اون جا تنها بذارم. اون خیلی ترسیده بود. من تکس رو بیرون جنگل بردم.
فارست، تکس را از جنگل خارج می کند و او را روی ساحل رودخانه ای می گذارد و بعد دوباره وارد جنگل می شود.
فارست (صدای خارج از قاب): هر وقت بر می گشتم توی جنگل تا بابارو پیدا کنم، یه نفر داد می زد «فارست، به من کمک کن».
فارست، سربازی دیگر را در کنار تکس می اندازد و به درون جنگل می رود. فارست سومین سرباز زخمی را از روی زمین بر می دارد و او را به دوش می کشد. آن سرباز، دالاس است.
دالاس: نمی تونم بشنوم... کر شدم.
دالاس هم کنار آن دو سرباز دیگر قرار می گیرد. فارست دوباره به درون جنگل می رود.
فارست (صدای خارج از قاب): دیگه داشتم می ترسیدم که نکنه بابا کشته شده باشه.
فارست صدایی را می شنود. او به طرف صدا می رود و دو پای خونین را می یابد. فارست می بیند که ستوان دان با بی سیم حرف می زند.
صدایی از درون بی سیم: شما توی موقعیت خطرناکی هستین.
ستوان: من خودم اینو می دونم.
فارست: ستوان دان، همه کشته شدن.
ستوان (به فارست): آره، می دونم. (با بی سیم) همه افراد من کشته شدن. فارست سعی می کند ستوان دان را از روی زمین بلند کند، اما ستوان مانع از این کار می شود.
ستوان دان: لعنتی چی کار داری می کنی؟ ولم کن! گم شو! به من دست نزن!
فارست، ستوان را روی شانه اش می اندازد و به درون جنگل می دود. ستوان غرولند می کند و با هفت تیر خود به دشمنی نامرئی شلیک می کند.
ستوان: من نمی تونم جوخه خودمو ترک کنم! بهت گفتم منو بذار همین جا و برو گم شو! منو فراموش کن، به خودت برس! نشنیدی چی گفتم؟ بهت می گم ولم کن!
فارست، ستون را در ساحل رودخانه و در کنار بقیه سربازان زخمی می اندازد. ستوان با عصبانیت یقه فارست را می گیرد.
ستوان: حالا می خوای چی کار کنی؟
فارست: می خوام برم بابارو پیدا کنم.
ستوان: بهم خبر دادن که ویتنامی ها می خوان همه این منطقه رو بمباران کنن.
فارست بر می خیزد و به طرف جنگل می رود.
ستوان: گامپ، تو باید همین جا بمونی. این یه دستوره!
فارست: من باید بابارو پیدا کنم.
فارست در جنگل با دقت به اطراف نگاه می کند.
بابا: فارست.
فارست: بابا.
فارست کنار بابا می نشیند.
بابا: حال من خوبه.
بابا روی شکم خود، یک برگ بزرگ خرما گذاشته است. فارست برگ را از روی شکم او بر می دارد. شکم بابا پاره شده است.
فارست: نه... بابا.
بابا: من خوب می شم.
فارست، بابا را به دوش می کشد و از میان جنگل می گذرد. صدای هواپیماهای دشمن تمام جنگل را فرا می گیرد.
بابا: من خوب می شم فارست.
صدای گوش خراش هواپیماها نزدیک و نزدیک تر می شود. فارست با ترس به آسمان نگاه می کند. سه هواپیما بر فراز جنگل پرواز می کنند. آن ها بمب های ناپالم را به روی جنگل می ریزند. تمام جنگل به آتش کشیده می شود. اما فارست از آتش می گریزد و بابا را به ساحل رودخانه می رساند.
فارست (صدای خارج از قاب): اگه من می دونستم قراره برای آخرین بار با بابا حرف بزنم، چیزهای بهتری بهش می گفتم.
فارست: هی بابا...
بابا: هی فارست... فارست چرا این جوری شد؟
فارست: تو تیر خوردی.
فارست (صدای خارج از قاب): بعد بابا یه چیزی گفت که من هیچ وقت اونو فراموش نمی کنم.
بابا: من می خوام برم خونه.
فارست (صدای خارج از قاب): بابا بهترین دوست من بود. من خیلی چیزها درباره اون می دونستم. بابا دوس داشت ناخدای یه قایق صید میگو بشه، ولی کنار یه رودخونه توی ویتنام مرد.

83. خارجی - ایستگاه اتوبوس - روز


فارست به تعریف داستان زندگی اش ادامه می دهد. اکنون کنار او و روی نیمکت ایستگاه اتوبوس، مردی نشسته است.
فارست: من فقط می تونم همین رو درباره ش بگم.
مرد: خود تو هم گلوله خوردی، مگه نه؟
فارست: گلوله؟
مرد: آره، دیگه.
فارست: گلوله مستقیم خورد به باسنم. اونا گفتن اون یه زخم یک میلیون دلاریه، ولی ارتش نمی تونست پول اونو به من بده. من هیچ وقت سکه یک میلیون دلاری ندیدم. یه چیز خوبی که اون زخم برای من داشت...

84. داخلی - بیمارستان ارتش - ویتنام - روز (بازگشت به گذشته)


فارست روی یک برانکار چرخدار خوابیده و دو بستنی قیفی در دست دارد.
فارست (صدای خارج از قاب): ... خوردن بستنی بود. تا اون جا که می تونستم، بستنی می خوردم. حدس می زنی چی شده بود؟ یکی از بهترین دوستامو کنار تخت من خوابونده بودن.
فارست روی شکم خود خوابیده است. باسن فارست باندپیچی شده است. فارست به ستوان نگاه می کند که کنار تخت او خوابیده است. فارست یکی از بستنی های خود را به طرف ستوان می گیرد.
فارست: ستوان، من برای شما بستنی آوردم.
ستوان بستنی را قبول نمی کند. اما بعد آن را می گیرد و درون لگن کنار تختش می اندازد. فارست روی تخت خود، غلت می زند. پرستاری به کنار تخت ستوان می آید.
پرستار: ستوان، وقت حمومتونه.
پرستار، ستوان را از روی تخت بلند کرده و او را روی یک صندلی چرخدار قرار می دهد. حالا متوجه می شویم که ستوان هر دو پای خود را از زانو به پایین از دست داده است. سربازی بین مریض ها، نامه پخش می کند.
سرباز: کوپر، لارسن، وبستر، گامپ، گامپ...
فارست: من فارست گامپم.
سرباز تعداد زیادی نامه برگشت خورده را به فارست می دهد. همه آن نامه ها برای جنی بوده است. فارست با تعجب به نامه ها خیره می شود.

85. داخلی - بیمارستان ارتش / ویتنام - روزی دیگر


گروهی از سربازها در بیمارستان دور هم جمع شده اند. فارست روی مبل نشسته و مشغول تماشای یک برنامه تلویزیون به اسم «گامر پایل» است.
سرباز: گامپ، چطوری می تونی این مزخرفات رو تماشا کنی؟ خاموشش کن!
گوینده: در سرتاسر ویتنام می تونید برنامه های ارتش امریکا شبکه ویتنام رو ببینید. این جا سایگون، کانال 6.
فارست تلویزیون را خاموش می کند و در همان لحظه یک توپ پینگ پنگ به سرش می خورد.
سرباز: خوب گرفتیش گامپ. می دونی چه جوری باید بازی کنی؟
فارست سرش را تکان می دهد.
سرباز: بیا. بیا نشونت بدم. این جا.
سرباز زخمی راکت پینگ پنگ به فارست می دهد و هر دو با هم پشت یک میز پینگ پنگ می ایستند.
سرباز: خب، رمز این بازی اینه که تحت هیچ شرایطی، حتی یه لحظه هم نباید چشم از توپ برداری.
او توپ را بالا می آورد و آن را در مقابل چشم فارست حرکت می دهد. فارست با حرکت سر توپ را دنبال می کند.
سرباز: درست شد...
سرباز زخمی توپ را روی میز می اندازد. فارست و بازیکن دیگری که در سر دیگر میز ایستاده، مشغول بازی می شوند.
فارست (صدای خارج از قاب): نمی دونم چرا. ولی خیلی زود و راحت پینگ پنگ رو یاد گرفتم.
سرباز: می بینی، هر احمقی هم می تونه بازی کنه.
فارست (صدای خارج از قاب): از اون به بعد من تمام وقت پینگ پنگ بازی می کردم. فارست به تنهایی پینگ پنگ بازی می کند.
فارست (صدای خارج از قاب): حتی وقتی کسی هم نبود، خودم تنها بازی می کردم.
می بینم که توپ های پرت شده، داخل یک ظرف ادرار که در طرف دیگر میز روی یک صندلی قرار گرفته، می افتند. چند سرباز زخمی دور میز نشسته اند و بازی فارست را تماشا می کنند. فارست به تنهایی مشغول بازی است. او به طور هم زمان با دو توپ بازی می کند. توپ ها بعد از برخورد به لبه تا شده میز به طرف فارست بر می گردند.
فارست (صدای خارج از قاب): توی بیمارستان همه می گفتن وقتی پینگ پنگ بازی می کنم مث یه اردک می شم که داره توی آب دست و پا می زنه، من که نفهمیدم منظورشون چیه. حتی ستوان دان هم می اومد و بازی منو تماشا می کرد.
ستوان دان از پنجره به منظره بیرون خیره شده است. فارست روی تختش خوابیده است. دستی بالا می آید و او را از تخت پایین می کشد.
فارست (صدای خارج از قاب): من خیلی پینگ پنگ بازی می کردم... حتی توی خواب هم بازی می کردم.
ستوان دان فارست را روی زمین می اندازد.
ستوان دان: حالا گوش کن ببین چی می گم. هر کدوم از ما یه سرنوشتی داریم. هر اتفاقی که بیفته بخشی از همین سرنوشته. من باید با افرادم اون جا می مردم! اما حالا فقط یه معلول به درد نخورم! یه خرفت بدون پا! نگاه کن! ببین! به من نگاه کن! می بینی؟ می دونی پا نداشتن چه حسی داره؟
فارست: خب... بله قربان، می دونم.
ستوان دان: شنیدی چی گفتم؟ تو به من کلک زدی. سرنوشت من این نبود. من باید توی جنگ می مردم! با افتخار! سرنوشت من این بود که بمیرم! و تو باعث شدی من از سرنوشتم دور بشم! می فهمی چی می گم؟ قرار نبود این طوری بشه. سرنوشت من این نبود. من ستوان دان تیلور بودم.
فارست: شما... شما هنوز هم ستوان دان هستین.
ستوان دان نگاهی به فارست می اندازد و او را رها می کند.

86. داخلی - اتاق استراحت / بیمارستانی در ویتنام - روزی دیگر


فارست به تنهایی مشغول بازی پینگ پنگ است. افسری به طرف او می آید.
افسر: سرباز ارشد گام؟
فارست به سرعت توپ را می گیرد، آن را روی میز می گذارد و راکت تنیس را روی آن قرار می دهد. سپس به حالت خبردار می ایستد.
فارست: بله قربان!
افسر: راحت باش.
افسر نامه ای را به فارست نشان می دهد.
افسر: پسرم، قراره که مدال افتخار به تو بدن!

87. داخلی - بیمارستانی در ویتنام - ادامه


فارست به طرف تخت ستوان دان می رود.
فارست: ستوان دان، حدس بزن چی شده. اونا می خوان به من مدا...
فارست ناگهان دست از حرف زدن می کشد. او متوجه می شود که به جای ستوان دان سربازی که سر تا پا باند پیچی شده خوابیده است. فارست به طرف پرستار بر می گردد.
فارست: خانم پرستار، با ستوان دان چی کار کردن؟
پرستار: فرستادنش خونه ش.
فارست (صدای خارج از قاب): دو هفته بعد از ویتنام برگشتم.

88. داخلی - مغازه سلمانی / گرین بو - روز


گوینده (در تلویزیون): این مراسم با سخنرانی رئیس جمهور جانسون آغاز شد. او اعلام کرد که باید جنگ در ویتنام شدت بیشتری بگیرد. وی چهار مدال افتخار را به نفرات برگزیده نیروهای مختلف ارتش اهدا کرد.
تلویزیون تصویر رئیس جمهور جانسون را در حال اهدای مدال افتخار به فارست نشان می دهد. او مدال را به گردن فارست می اندازد و با او دست می دهد.
رئیس جمهور جانسون: شنیدم که زخمی شدی. جراحت کجای بدنت بوده؟
فارست: درست روی باسنم، قربان.
رئیس جمهور جانسون: باید خیلی دیدنی باشه.
رئیس جمهور جانسون به فارست نزدیک می شود و در گوش او زمزمه می کند.
رئیس جمهور جانسون: خیلی دوس دارم ببینمش!

89. داخلی - مغازه سلمانی - ادامه


تلویزیون، فارست را نشان می دهد که شلوارش را پایین می کشد و جای گلوله را به رئیس جمهور نشان می دهد. رئیس جمهور جانسون نگاهی به جای گلوله می کند و لبخند می زند. سه مردی که در مغازه سلمانی نشسته اند، ناباورانه به این صحنه خیره شده اند. خانم گامپ هم از تعجب خشکش زده است.
رئیس جمهور جانسون: لعنت خدا بر شیطون، پسر.

90. خارجی - بنای یادبود لینکلن - روز


فارست نزدیک بنای یادبود لینکلن قدم می زند. نرده ای میان او و بنای یادبود فاصله ایجاد کرده است. در اطراف بنا نیروهای محافظتی هم به چشم می خورند.
فارست (صدای خارج از قاب): بعد از اون ماجرا مامان رفت توی هتل تا بخوابه. منم برای قدم زدن و دیدن پایتخت رفتم بیرون.
ایزابل: هیلاری، باشه، من سربازها رو جمع کردم. حالا با اونا چیکار کنم؟
هیلاری: چرا انقدر دیر اومدی؟
فارست عکسی از بنای یادبود می گیرد. در همین حین زنی که اسمش هیلاری است، سربازهای قدیمی مخالف با جنگ ویتنام را دور هم جمع می کند.
هیلاری: نیم ساعته که منتظر شما هستیم. حالا به صفشون کن. می شه تو صف وایسی؟ هی، بیا. عکس گرفتنو بذار برای بعد. تو خیلی خوبی، بیا این طرف توی صف. بیا. بیا. همه توی صف. بیاین. اونم ببر توی صف.
هیلاری فارست را هل می دهد و او را در صف سربازهای مخالف جنگ قرار می دهد.
فارست( صدای خارج از قاب): چه قدر خوب شد که مامان داشت استراحت می کرد چون خیابونا پر بود از آدمایی که مشغول تماشای مجسمه ها و ساختمونای قدیمی بودن. بعضی هاشون هم داشتن بیخوری داد و فریاد می کردن.
هیلاری صف سربازهای مخالف جنگ را به طرف اجتماع بزرگی از مخالفان جنگ ویتنام هدایت می کند.
هیلاری: خیلی خب، دنبال من بیاین! یالا!
سربازها به راه می افتند. فارست به سختی سعی می کند تا عکس دیگری بگیرد. سرباز پشت سرش او را هل می دهد.
هیلاری: راه بیفتین. برین جلو.
سرباز: هی رفیق. بیا. ما می تونیم از حرفای تو استفاده کنیم. فارست در صف پیش می رود. روی پارچه ای نوشته «سربازهای مخالف جنگ با ویتنام» به چشم می خورد.
فارست (صدای خارج از قاب): همه جا باید توی صف می رفتم.
هیلاری: دنبال من بیاین!
هیلاری سربازها را از بین جمعیت بیرون می برد. زن دیگری، که اسمش الیزابت است، سربازها را به پشت یک سن بزرگ هدایت می کند.
ایزابل: خب آقایون، از این طرف.
هیلاری: همین جا وایسین.
سرباز: هی ! تو برای این کار خیلی مناسبی! خیلی!
فارست: درسته.
مردی که پیراهنی با طرح پرچم امریکا پوشیده، روی صحنه ایستاده و سخنرانی می کند. او یکی از مبارزان سیاسی ضد جنگ است و اسمش ابی هافمن است.
ابی هافمن: ما باید به جانسون، اون شیاد کاخ سفید اعلام کنیم که دیگه نمی خوایم براش بیگاری کنیم! آره!
فارست (صدای خارج از قاب): نمی دونم چرا اون مرده که روی صحنه وایساده بود و حرف می زد، پرچم امریکا رو پوشیده بود.
ابی هافمن: حالا از چند تا از سربازای جنگ می خوام که براتون از جنگ حرف بزنن، هی مرد...
فارست (صدای خارج از قاب): اون خیلی دوس داشت که با هر کلمه ش یه حرف بی تربیتی هم بزنه...
ابی هافمن: اون جنگ لعنتی حالا تا وطنمون هم رسیده و ما باید این سیاستمداران کوفتی رو متوقف کنیم...
فارست (صدای خارج از قاب): نمی دونم چرا هر وقت اون یه حرف بی تربیتی می زد، مردم براش هورا می کشیدن.
ابی هافمن: ... حالا این سربازها به لیندون جانسون می گن که باید با این جنگ بی پدر چی کار کنه...! آره!
فارست با تعجب به مردمی که ابی هافمن را تشویق می کنند چشم دوخته است. ابی به طرف فارست بر می گردد و از او می خواهد که به وسط صحنه بیاید.
ابی هافمن: بیا مرد. بیا این جا.
هیلاری: زود باش. آره، تو رو می گه.
هیلاری فارست را به وسط صحنه هدایت می کند.
هیلاری: زود باش، برو جلو. یالا، بجنب!
بقیه سربازها فارست را به طرف بلندگو هل می دهند.
سربازها: بیا، برو جلو، تو می تونی. فقط برو پشت بلندگو. آره، خودشه! تموم شد!
هزاران تن از مخالفان در اطراف بنای یادبود شهر واشنگتن ایستاده اند و سخنرانان را تشویق می کنند. فارست نگاهی به جمعیت می اندازد. ابی هافمن رو به فارست می کند.
ابی هافمن: هی مرد، یه کمی از جنگ برامون بگو.
فارست: از جنگ ویتنام؟
ابی هافمن: آره، از جنگ بی پدر ویتنام!
وقتی صدای تشویق تماشاچیان به هوا بلند می شود، ابی مشت هایش را بالا می برد.
فارست: خب...
فارست (صدای خارج از قاب): فقط یه چیز بود که می تونستم درباره چنگ ویتنام بگم.
فارست: ... فقط یه چیز هست که می تونم درباره جنگ ویتنام بگم... فارست موقع حرف زدن به جمعیت حاضر نگاه می کند. پلیسی بعد از این که دور و برش را با احتیاط نگاه می کند، به طرف بورد آمپلی فایر کنار صحنه می رود.
فارست: در جنگ ویتنام...
پلیس همه فیش های بلندگو را از روی صفحه بورد آمپلی فایر جدا می کند و به این ترتیب صدای فارست قطع می شود. فارست پشت بلندگو ایستاده و هم چنان به حرف زدن ادامه می دهد، اما هیچ کس چیزی از حرف های او را نمی شنود. هیلاری به اطراف نگاه می کند و متوجه پلیس می شود. او به طرف بورد آمپلی فایر می دود و پلیس را از آن دور می کند. سپس باتوم پلیس را از او می گیرد. یکی دیگر از تظاهرکنندگان، پلیس را به طرفی هل می دهد.
پلیس: هی، دارین چه غلطی می کنین؟
هیلاری: دارم می زنم توی سرت، خوک کثیف.
ایزابل، هیلاری و بقیه سعی می کنند که انبوه سیم های به هم پیچیده را مرتب کنند و فیش ها را سر جای خود قرار دهند.
ایزابل: خدایا، حالا باید چی کار کرد؟
فارست حرف هایش را ادامه می دهد. جمعیت بی قرار شده است.
جمعیت: صداتو نمی شنویم! ما هیچی نمی شنویم!
هیلاری: این یکی! این یکی! اونو بده من!
هیلاری فیش درست را روی بورد نصب می کند.
هیلاری: درست شد. خودشه!
فارست: ... و این همه اون چیزی بود که می تونستم راجع به جنگ بگم.
فارست به انبوه جمعیت نگاهی می اندازد. جمعیت ساکت است. ابی هافمن به فارست نزدیک می شود و روی شانه اش می زند.
ابی هافمن: خیلی عالی بود، تو حق مطلبو ادا کردی. اسمت چیه؟
فارست: اسمم فارسته. فارست گامپ.
ابی هافمن: فارست گامپ!
ابی مشت های گره کرده اش را بالا می برد و از فارست دور می شود. جمعیت یک پارچه فریاد می زنند و فارست را تشویق می کنند.
جمعیت: فارست گامپ!
جنی (فریادزنان): فارست ! فارست!
جنی بی محابا به دریاچه می زند و برای فارست دست تکان می دهد. فارست او را می شناسد.
فارست: جنی!
فارست از روی صحنه پایین می پرد و به طرف جنی می رود. جنی هم از میان دریاچه کم عمق به طرف فارست می دود.
جنی: فارست!
فارست از میان جمعیت عبور می کند. جنی با خوشحالی از میان آب به طرف فارست می آید. جمعیت برای فارست راه باز می کنند. فارست هم وارد دریاچه می شود و دوان دوان به طرف جنی می رود.
جنی: سلام! هی!
جمعیت برای آن دو کف می زنند و به افتخارشان فریاد شادی سر می دهند.
فارست (صدای خارج از قاب): این لحظه شادترین لحظه زندگیم بود.

91. خارجی - بنای یادبود شهر واشنگتن / قرارگاه معترضین - شب


فارست و جنی از کنار معترضینی که روی چمن ها اردو زده اند، عبور می کنند.
فارست (صدای خارج از قاب): من و جنی یه بار دیگه به هم رسیده بودیم و از هم جدا نمی شدیم. اون همه جارو به من نشون داد، حتی منو به دوستاش معرفی کرد.

92. داخلی - مرکز فرماندهی پلنگ های سیاه - شب


فارست کنار یک پنجره باز ایستاده و کاخ سفید را تماشا می کند. سیاه پوست معترضی به نام رابن به طرف فارست می آید و مقابلش می ایستد.
رابن: اون پنجره رو ببند. هیکل گنده ت رو هم از دم پنجره بکش کنار. مگه نمی دونی ما توی موقعیت جنگی هستیم؟
معترض یا به اصطلاح پلنگ سیاه دیگری به نام ماسایی به طرف فارست می رود و او را با خشونت از دم پنجره دور می کند.
جنی: بسه، اون بی آزاره. اون بی آزاره. اون با ماست. اون یکی از ماست.
ماسایی: بذار بگم ما کی هستیم.
وسلی: تو کدوم گوری رفته بودی؟
جنی: من یکی از دوستامو دیدم.
ماسایی: ما این جا هستیم تا از جون رهبران سیاهمون در مقابل خطر حمله خوک هایی که می خوان اونارو نابود کنن، محافظت کنیم. خوک هایی که می خوان وحدت سیاهارو از بین ببرن و به زنای ما تجاوز کنن.
یک پلنگ سیاه دیگر: ماسایی، تلفن. با این یارو حرف بزن.
وسلی: این آقا کی باشن که شمارو کشتن؟
جنی: همون دوست قدیمی که درباره ش برات حرف زدم. فارست گامپ، فارست، این وسلیه. من و وسلی با هم توی برکلی زندگی می کنیم. وسلی رئیس دانشجوهای طالب دموکراسی اون جاست.
ماسایی: بذار یه چیز دیگه هم بهت بگم.
وسلی: می خوام باهات حرف بزنم.
جنی: باشه، ولی...
وسلی: نه! همین حالا! لعنتی!
ماسایی: ما برای حمایت از مردم و کمک کردن به کسایی که به کمک ما نیاز دارن، این جا جمع شدیم. چون ما پلنگ های سیاه مخالف جنگ ویتنام هستیم. آره، ما مخالف هر جنگی هستیم که سیاهارو می فرستن خط مقدم تا برای مردمی بمیرن که از سیاها متنفرن. ما مخالف هر جنگی هستیم که سیاها بعد از برگشتن از اون مورد تجاوز و خشونت واقعی می شن، اونم وقتی که توی جمع خودشون خوابن. ما با همه این رفتارهای وحشیانه استعماری و نژادی مخالفیم.
جنی: تو یه حرومزاده ای!
وسلی سیلی محکمی به صورت جنی می زند. به صورت حرکت آهسته افتادن جنی را می بینیم... فارست به طرف آن ها می رود... حرکت آهسته... وسلی به طرف فارست بر می گردد و به او نگاه می کند. فارست به طرف وسلی می پرد و او را روی میز پشت سرش می اندازد. ماسایی تفنگش را مسلح می کند، جنی با حیرت به این حرکت خیره می شود.
جنی: فارست! دست نگه دار! بسه! فارست! بسه دیگه!
جنی به طرف فارست می رود و او را از وسلی دور می کند.
جنی: بسه دیگه!
جنی می رود تا به وسلی کمک کند اما وسلی با عصبانیت دست او را پس می زند و با دست دهان خونالودش را می پوشاند.
وسلی: نباید تو رو می آوردم این جا، باید می فهمیدم که آخرش به دعوا ختم می شه.
فارست: جنی، اون نباید تو رو می زد.
جنی: فارست، بیا بریم.
جنی از در خارج می شود. فارست کلاهش را بر می دارد.
فارست: می بخشید که وسط مهمونی پلنگ های سیاه، دعوا کردم.
گروه پلنگ های سیاه خیره به فارست نگاه می کنند. فارست بر می گردد و از اتاق بیرون می رود.

93. خارجی - شهر واشنگتن - شب


فارست و جنی از کنار کاخ سفید می گذرند. معترضین با شمع های روشن در اطراف کاخ اجتماع کرده اند.
جنی: اون اصلاً نمی خواست منو اذیت کنه، من می دونم.
فارست: جنی من هیچ وقت تو رو اذیت نمی کنم.
جنی: می دونم فارست، می دونم.
فارست: می خواستم دوس پسرت باشم.
آن ها در سکوت راه می روند. جنی دستی به یونیفورم فارست می کشد.
جنی: فارست این لباس واقعاً قشنگه. تو توی این لباس خیلی خوش تیپ شدی. جدی می گم.
فارست: یه چیزی رو می دونی؟
جنی: چی رو؟
فارست: خیلی خوشحالم که من و تو توی پایتخت هستیم.
جنی: منم خوشحالم فارست. خیلی حرفا دارم که برات بگم.
باورت نمی شه که این مدت چه اتفاقاتی برام افتاده...
فارست (صدای خارج از قاب): من و جنی تمام شبو راه رفتیم و حرف زدیم...

94. خارجی - خیابان 66 - بازگشت به گذشته - روز


جنی زیر باران ایستاده و منتظر است تا ماشینی او را مجانی سوار کند. ماشینی نگه می دارد و او را سوار می کند. جنی و چند دختر دیگر سوار ماشین می شوند.
فارست (صدای خارج از قاب): جنی درباره همه سفرهایی که رفته بود برام حرف زد.

95. خارجی - مزرعه ای در نیومکزیکو - شب


جنی و چند نفر دیگر دور آتش نشسته اند. مردی هیپی حبه قندی را در دهان جنی می گذارد.
فارست (صدای خارج از قاب): برام گفت که چطور یاد گرفته فکرش رو وسعت بده و در هماهنگی مطلق زندگی کنه...

96. خارجی - هالیوود - روز


یکی از ستارگان سینما به نام جین هارلو از پیاده رو عبور می کند. جنی و دو دختر دیگر هم در پیاده رو مشغول آواز خواندن و گیتار زدن هستند و از عابران پول می گیرند.
فارست (صدای خارج از قاب): هماهنگی ای که یه جایی بیرون از جهان غربه.
جنی: به برادرتان لبخند بزنید، همیشه با هم باشید، بیایید به یکدیگر عشق بورزید. همین حالا!
هیپی جوانی از فولکس واگن قراضه اش پیاده می شود.
هیپی جوان: هی، هیچ کدوم از شما نمی خواد بره سانفرانسیسکو؟
جنی: چرا، من می خوام.
هیپی جوان: پس بزن بریم!

97. خارجی - شهر واشنگتن - سحرگاه


فارست و جنی در پارک قدم می زنند.
فارست (صدای خارج از قاب): اون شب برای هر دوی ما شب خاصی بود. انقدر خوب بود که نمی خواستم تموم بشه.

98. خارجی - محوطه پارکینگ - صبح زود


جنی کوله پشتی بر دوش برای سوار شدن به اتوبوسی که به طرف برکلی بر می گردد، آماده شده است.
فارست: کاش نمی رفتی جنی.
جنی: فارست، باید برم.
وسلی: جنی؟ اوضاع یه کم از کنترلم خارج شده بود. همه ش تقصیر این جنگ و اون جانسون حروم زاده س. وگرنه تو که می دونی من هیچ وقت اذیتت نکردم.
فارست: می دونی من چی فکر می کنم؟ به نظر من تو باید برگردی بری خونه ت. بری گرین بو آلاباما!
جنی: فارست، تو می دونی که زندگی های ما با هم خیلی فرق می کنه.
فارست نگاهی به جنی می اندازد و سپس مدال افتخارش را از گردن باز می کند.
فارست: می خوام اینو از من قبول کنی.
فارست مدال افتخارش را در دست جنی می گذارد. جنی به او نگاه می کند.
جنی: فارست، من نمی تونم اینو قبول کنم.
فارست: من فقط به خاطر عمل کردن به حرف تو بود که این مدال رو گرفتم.
جنی: چرا تو انقدر با من مهربونی؟
فارست: چون تو دوست منی.
جنی: همیشه هم دوستت می مونم.
جنی و فارست از هم خداحافظی می کنند. وسلی منتظر جنی است. جنی به سمت وسلی می رود و هر دو به طرف در ورودی اتوبوس می روند. فارست لبخندی به جنی می زند. جنی سوار می شود. وسلی نگاهی به فارست می اندازد و با نگاه خشمگین فارست رو به رو می شود. جنی به قسمت عقبی اتوبوس رفته و حالا با انگشت به پنجره عقبی اتوبوس می زند. فارست متوجه او می شود و با لبخندی غمگین دور شدن او را نظاره می کند. جنی برای فارست دست تکان می دهد و با انگشتانش علامت صلح را برای او ترسیم می کند. فارست هم در پاسخ جنی همان علامت را نشان می دهد. روی پشت اتوبوس نوشته «از برکلی به واشنگتن» به چشم می خورد.
فارست (صدای خارج از قاب): و یه بار دیگه اون از زندگی من بیرون رفت، درست مث همیشه.

99. داخلی - بیمارستان دولتی ارتش / اتاق استراحت - روز


تلویزیون تصویر پا گذاشتن نیل آرمسترانگ بر کره ماه را نشان می دهد.
نیل آرمسترانگ: درسته که این برای من فقط یه قدم کوچیکه، اما برای بشریت یه جهش خیلی بزرگ محسوب می شه. آها، سطح ماه نرم و پوشیده از غباره. می تونم خیلی راحت برش دارم.
فارست برای سربازهای مجروح، بازی پینگ پنگ را نمایش می دهد.
فارست (صدای خارج از قاب): اولش فکر می کردم که بازم منو برمی گردونن ویتنام ولی اونا فکر کردن که بهترین راه مبارزه با کمونیسم برای من اینه که پینگ پنگ بازی کنم. پس من عضو گارد ویژه شدم و کارم این شد که به سرتاسر کشور سفر کنم و برای سربازهای مجروح پینگ پنگ بازی کنم و اونا هم منو تشویق کنن.

100. ایستگاه اتوبوس - زمان حال - روز


فارست به مردی که در ایستگاه کنارش نشسته نگاه می کند.
فارست: ... اون سال ها من خیلی خوب پینگ پنگ بازی می کردم.

101. خارجی - چین / مسابقات جهانی پینگ پنگ - بازگشت به گذشته - روز


فارست در مقابل یک بازیکن چینی ایستاده و با هم مسابقه پینگ پنگ می دهند. تصویر بزرگی ازمائوتسه تونگ روی دیوار آویخته شده. عده ای از رهبران کمونیست هم شاهد مسابقه آن دو هستند.
فارست (صدای خارج از قاب): ارتش تصمیم گرفت که من عضو تیم «برگزیده امریکا» بشم. فکر می کنم در طول حدود یک میلیون سال گذشته ما اولین امریکایی هایی بودیم که به چین می رفتیم. یکی می گفت صلح جهانی توی دستای ماست. اما بعد از برگشتن به خونه هم تنها کار من پینگ پنگ بازی کردن بود.

102. ایستگاه اتوبوس - زمان حال - روز


فارست: ... من حالا باعث افتخار ملی بودم. حتی از کاپیتان کانگورو هم معروف تر شده بودم.
تصاویر رنگی برنامه تلویزیونی دیک کاوت را می بینیم. دیک کاوت موقع معرفی فارست به احترام او از جا بلند می شود.
دیک کاوت: این هم فارست گامپ!
فارست وارد استادیو می شود و با دیک کاوت دست می دهد.
دیک کاوت: فارست گامپ، جان لنون.
جان لنون: به وطن خوش اومدی.
دیک کاوت: تو تازه از سفر برگشتی. می تونی برامون از چین تعریف کنی؟ اون جا چه جوری بود؟
جان لنون سیگاری روشن می کند.
فارست: خب. در کشور چین، مردم هیچ چیز ندارن.
جان لنون: یعنی مالکیت وجود نداره؟
فارست: و در چین، مردم هیچ وقت به کلیسا نمی رن.
جان لنون: یعنی مذهب هم وجود نداره؟
دیک کاوت: تصورش خیلی سخته.
جان لنون: اگه یه کم سعی کنی می تونی تصور کنی چه جوریه.
فارست با تعجب به جان لنون نگاه می کند.
فارست (صدای خارج از قاب): چند سال بعد وقتی اون جوون نازنین انگلیسی می رفت خونه ش تا پسر کوچولوش رو ببینه و داشت یکی از آوازهای خودشو می خوند، یه نفر بدون هیچ علت خاصی بهش شلیک کرد و اونو کشت.

103. خارجی - استودیو - کمی بعد


نگهبانی فارست را به طرف در خروجی هدایت می کند. فارست در حال رفتن است که با شنیدن صدای مردی که با او حرف می زند، می ایستد و به طرف صدا بر می گردد.
ستوان دان: اونا مدال افتخار رو به تو دادن.
فارست: این ستوان دانه. ستوان دان!
فارست نگاهی به ستوان دان می اندازد که سر و وضعی نامرتب و موهایی بلند دارد.
ستوان دان: اونا مدال افتخار کنگره رو به تو دادن.
فارست: بله قربان. همین طوره.
ستوان دان: اونا به توی احمق عقب مونده مدال دادن که می ری توی تلویزیون و پیش یه ملت خودتو ضایع می کنی.
فارست: بله قربان.
ستوان دان: خوبه، عالیه! خب من فقط یه چیز می تونم بگم. لعنت به این امریکای...
صندلی چرخدار ستون دان روی سراشیبی قرار می گیرد و سر می خورد، زیرا هوا سرد است و زمین یخ زده است. فارست به طرف او می رود.
فارست: ستون دان!

104. خارجی - خیابان های نیویورک - شب


خیابان پر از تاکسی است و در پیاده رو فارست صندلی چرخدار ستوان دان را هل می دهد.
فارست (صدای خارج از قاب): ستوان دان می گفت که توی یه هتل زندگی می کنه و چون پا نداره بیشتر وقتش رو صرف ورزش دست کرده.
ستوان دان: بپیچ به راست، بپیچ به راست.
وقتی فارست صندلی چرخدار ستوان دان را به خیابان می اندازد و از جلوی یک تاکسی رد می شود، صدای بوق تاکسی بلند می شود.
راننده تاکسی 1: هی! یالا بجنب!
ستوان دان: اه.
فارست: ستوان دان، شما توی نیویورک چی کار می کنین؟
ستوان دان: زیر سایه دولت زندگی می کنیم.
یک تاکسی به شدت ترمز می کند و چیزی نمانده که با صندلی ستوان دان برخورد کند. راننده تاکسی بوق گوش خراشی می زند. ستوان دان با مشت روی کاپوت تاکسی می کوبد.
ستوان دان: هی! هی! هی! مگه کوری؟ نمی بینی دارم رد می شم...؟
راننده تاکسی 2: چرا قبل از این که خودتو به کشتن بدی نمی ری خونه؟ از سر راه برو کنار!
ستوان دان: بیا بریم! راه بیفت!

105. خارجی - اتاق ستوان دان در هتل - کمی بعد


برنامه باب هوپ به مناسبت کریسمس از تلویزیون پخش می شود. این برنامه در ویتنام ضبط شده است. فارست و ستوان به تلویزیون نگاه می کنند.
فارست (صدای خارج از قاب): من با ستوان موندم و ما تعطیلات رو با هم جشن گرفتیم.
باب هوپ (در تلویزیون): امسال، سال خیلی خوبی برای شماست. پس زودتر برین خونه هاتون. خدا به شما کمک می کنه.
ستوان: تو تا حالا خدارو پیدا کردی؟
فارست: نی دونم ولی فکر می کنم دارم دنبالش می گردم.
ستوان آخرین جرعه از نوشیدنی اش را می نوشد و شیشه خالی آن را به کناری می اندازد. او با صندلی چرخدارش به طرف تلویزیون می رود و آن را خاموش می کند.
ستوان: همش دارن از این مزخرفات می گن.
ستوان یک بطری دیگر از روی میز بر می دارد. اما بطری خالی است. ستوان آن را به گوشه ای پرت می کند.
ستوان: اونا یه کشیش رو آوردن تا با من حرف بزنه. اون می گفت خدا به حرف ما گوش می ده. می گفت اگه ما قبول کنیم که خدا توی قلب ماست، اون وقته که داریم به سمت قلمروی بهشت قدم بر می داریم. فهمیدی من چی گفتم؟
فارست: من دارم می رم بهشت ستوان دان.
ستوان: آفرین.

106. داخلی - نوشگاهی در میدان تایمز - شب


از تلویزیون برنامه ای به مناسبت شب عید پخش می شود که مجری آن دیک کلارک است. این برنامه در میدان تایمز ضبط شده است.
دیک کلارک (در تلویزیون): اکنون ما در هتل قدیمی آستور هستیم. من می بینم که پایین تر از ما، هزاران امریکایی دارن شب عید رو جشن می گیرن، اونا با سوت و...
ستوان: گفتی توی خلیج لوباتره چی هست؟
فارست: قایق های صید میگو.
ستوان: قایق های صید میگو؟ کی همچین حرف هایی رو به تو زده؟
فارست: به محض این که پولدار بشم، یکی از اون قایق ها رو می خرم. من توی ویتنام به بابا قول دادم. قرار بود بعد از جنگ ما این کارو بکنیم. ما با هم شریک بودیم. قرار بود اون ناخدای قایق باشه و من دستیارش. حالا اون مرده و معنیش اینه که من باید ناخدای قایق بشم.
ستوان: ناخدای قایق صید میگو!
فارست: بله قربان. قول، قوله ستوان دان.
ستوان: پس سرباز گامپ می خواد ناخدای یه قایق صید میگو بشه. اگه تو ناخدای یه قایق صید میگو بشی، من می آم و دستیارت می شم!
فارست: خیلی خوبه.
ستوان: اگه تو ناخدای یه قایق صید میگو بشی، منم حتماً فضانورد می شم!
دو زن با نام های لنور و کارلا به سمت ستوان دان می آیند.
لنور: دنی باز داری از چی گله می کنی؟
کارلا: چی کار داری می کنی؟
لنور: این آقا کیه؟
فارست: اسم من فارسته، فارست گامپ.
ستوان (به فارست): این کارلاست، اینم لنوره.
کارلا: ما توی میدون تایمز بودیم.
فارست (صدای خارج از قاب): وسط اون همه قیل و قال، من یاد جنی افتادم.

107. داخلی - آپارتمانی در لس آنجلس - شب


از تلویزیون برنامه مربوط به جشن شب عید پخش می شود.
دیک کلارک (در تلویزیون): چراغ های میدون تایمز داره روشن و خاموش...
جنی ساک خود را از روی زمین بر می دارد.
فارست (صدای خارج از قاب): دلم می خواست بدونم جنی تو شب عید چی کار داره می کنه.
مردی روی تخت خوابیده است. جنی به چشمان سیاه خود در آینه نگاه می کند و بعد از آپارتمان بیرون می آید. تلویزیون صدای مردم را پخش می کند.
جمعیت (در تلویزیون): نه... هشت... هفت... شش...

108. داخلی - نوشگاهی در میدان تایمز - شب


در تلویزیون می بینیم که صدای جمعیت حاضر در میدان تایمز کم می شود. تابلویی روشن می شود که روی آن نوشته شده: «1972». جمعیت حاضر در نوشگاه، سر و صدا می کنند و در بوق های خود می دمند و کلاه هایشان را به هوا پرت می کنند.
فارست: ستوان، سال نو مبارک!

109. خارجی - کاخ سفید - شب


یک گوینده تلویزیونی از جلوی کاخ سفید گزارش می دهد.
گوینده: امروز تیم پینگ پنگ ایالات متحده در کاخ سفید با رئیس جمهور نیکسون ملاقات می کند.

110. خارجی - ایستگاه اتوبوس - روز (زمان حال)


فارست با مرد چاقی که روی نیمکت ایستگاه اتوبوس نشسته، حرف می زند.
فارست: چند ماه بعد، اونا من و تیم پینگ پنگ رو به کاخ سفید دعوت کردن. من بازم رفتم کاخ سفید و بازم به یه رئیس جمهور دیگه ایالات متحده ملاقات کردم.

111. داخلی - کاخ سفید - روز


در تصویر، لوحی را می بینیم که روی آن نوشته شده: « تقدیم به فارست گامپ، عضو تیم تنیس روی میز ایالات متحده و بازیکن برگزیده سال 1971.»
این لوح در دستان رئیس جمهور نیکسون است.
رئیس جمهور نیکسون: از بودن توی پایتخت لذت می برین؟
فارست: بله، قربان.
رئیس جمهور نیکسون: الان کجا اقامت دارین؟
فارست: یه جایی به اسم هتل ابت.
رئیس جمهور نیکسون: نه، نه... من هتل های خیلی بهتری می شناسم. هتل های مدرن تر. من می گم که برای شما یه هتل بهتر پیدا کنن.

112. داخلی - اتاق هتل واتر گیت - شب


فارست با تلفن حرف می زند.
گارد امنیتی: فرانک ویلیس از گارد امنیتی.
فارست به پنجره ای در رو به روی خود نگاه می کند. در اتاق رو به روی او، نور چند چراغ قوه به این سو و آن سو می روند.
فارست: می شه یه تعمیرکار به اتاق روبه رویی من بفرستین؟ احتمالاً برق رفته و اونا دارن دنبال فیوز برق می گردن. آخه نور چراغ های اونا نمی ذاره من بخوابم.
گارد امنیتی: چشم آقا. بهش رسیدگی می کنیم.
فارست: ممنون.
گارد امنیتی: خواهش می کنم.
فارست: شب به خیر.
گارد امنیتی: شب به خیر.
فارست گوشی تلفن را می گذارد. دوربین پایین می آید و اسم هتل روی کاغذدان روی میز آشکار می شود. روی آن نوشته شده: «هتل واتر گیت».

113. داخلی - ورزشگاه - روز


رئیس جمهور نطق استعفای خود را در تلویزیون قرائت می کند.
رئیس جمهور (در تلویزیون): من باید تا فردا ظهر استعفا بدهم و ریاست جمهوری را واگذار کنم.
تصویر تلویزیون، به تصویری قطع می شود که رئیس جمهور نیکسون در هواپیما نشسته و با دستان خود علامت صلح را به نمایش گذاشته است.
رئیس جمهور نیکسون (در تلویزیون): جانشین من، آقای فورد در کاخ سفید قسم می خورند که در پست ریاست جمهوری کوشا باشند. من بهترین آرزوها را برای مردم امریکا دارم و از این که کاخ سفید را ترک می کنم، عمیقاً ناراحت هستم.
فارست در ورزشگاه با خود پینگ پنگ بازی می کند. افسری کنار او می ایستد.
افسر: گروهبان گامپ!
فارست: بله، قربان.
افسر: راحت باش. این حکم ترخیص توئه. خدمت تو تموم شد.
افسر با فارست دست داده و به او پاکتی می دهد. افسر می رود.
فارست: یعنی من دیگه نمی تونم پینگ پنگ بازی کنم؟
افسر: می تونی برای ارتش بازی کنی.
فارست (صدای خارج از قاب): مث هر چیز دیگه ای، خدمت من در ارتش ایالات متحده تموم شد و من برگشتم به خونه مون.
فارست راکت خود را بر می دارد و از ورزشگاه خارج می شود.

114. خارجی - خانه خانم گامپ - روز


خانم گامپ از خانه خود بیرون می آید و لبخند می زند.فارست با لباس نظامی، به طرف خانه می آید.
فارست: مامان، من اومدم خونه.
خانم گامپ: می دونم. می دونم.

115. داخلی - خانه خانم گامپ - روز


فارست و خانم گامپ وارد خانه می شوند.
خانم گامپ: لوئیز، اون اومد.
فارست (صدای خارج از قاب): وقتی من رسیدم خونه، نمی دونستم که ویزیتورهای زیادی به خونه ما اومده بودن.
داخل خانه تعداد زیادی راکت پینگ پنگ و مجسمه هایی مقوایی به اندازه فارست دیده می شود. این مجسمه های مقوایی، فارست را در حال بازی پینگ پنگ نشان می دهند. روی جعبه ای که راکت های پینگ پنگ در آن قرار دارند، نوشته شده: «تنیس روی میز گامپ - مائو».
خانم گامپ: ویزیتورهای زیادی اومدن پیش ما. همه اونا می خواستن که تو از وسایل پینگ پنگ اونا استفاده کنی. حتی یکی از اونا یه چک بیست و پنج هزار دلاری پیش ما گذاشته؛ به شرطی که تو حاضر باشی از راکت های اونا استفاده کنی.
فارست: ولی مامان، من دوست دارم فقط با راکت خودم بازی کنم. سلام خانوم لوئیز.
لوئیز: سلام، فارست.
خانم گامپ: آره می دونم، اینو می دونم. ولی خب، بیست و پنج هزار دلار پول زیادیه فارست. به نظر من تو می تونی یه مدتی با اون بازی کنی. اون باعث پیشرفت تو می شه.
فارست (صدای خارج از قاب): مامان مطمئن بود که استفاده از اون راکت ها، کار درستیه.

116. خارجی - خلیج لوباتره / خانه مادر بابا - روز


تعداد زیادی بچه سیاه پوست در حیاط جلوی خانه بازی می کنند.
فارست (صدای خارج از قاب): من خیلی توی خونه نموندم، چون به بابا یه قولی داده بودم. من همیشه سعی می کنم به قولم عمل کنم. بعد من رفتم به خلیج لوباتره و با خانواده بابا آشنا شدم.
مادر بابا که خانم بلو نام دارد، همراه با بچه هایش به فارست خیره شده اند.
خانم بلو: تو یا دیوونه ای یا عقب مونده؟
فارست: یه آدم عقب مونده، رفتارش هم عقب مونده س خانوم بلو.
خانم بلو: آره، درسته.

117. خارجی - قبر بابا - روز


فارست کنار قبر بابا می ایستد.
فارست (صدای خارج از قاب): من به بابا ادای احترام کردم.
فارست: هی بابا... منم، فارست گامپ. من همه چیزهایی رو که بهت گفتم، خوب یادمه. دارم به همشون عمل می کنم.
فارست از جیب خود چند اسکناس بیرون می آورد.
فارست: من بعد از این که موهامو کوتاه کردم و یه پیرهن نو خریدم و به مامانم یه شام حسابی دادم و چند تا نوشابه خریدم...

118. خارجی - خلیج - روز


فارست از کنار مردانی می گذرد که در حال تمیز کردن میگو هستند.
فارست (صدای خارج از قاب): ... الان بیست و چهار هزار و پونصد و شصت و دو دلار و چهل و هفت سنت پول دارم.
فارست از روی یک اسکله چوبی می گذرد. فارست به یک صیاد پیر سیاه پوست تعداد زیادی اسکناس می دهد.
صیاد پیر: بهم بگو ببینم تو یه احمقی؟
فارست: یه آدم احمق، رفتارش هم احمقانه س.

119. خارجی - خلیج - روز


فارست به قایق صید میگوی خود خیره شده است. قایق فارست، کهنه و مستعمل است. فارست تور صید میگو را باز می کند تا صید آن روز را ارزیابی کند. مقدار زیادی آشغال و خرده آهن روی عرشه می ریزد. فارست از میان آن ها، یک میگوی کوچک بیرون می کشد.
فارست (صدای خارج از قاب): بابا خیلی چیزها راجع به صید میگو به من گفته بود. ولی می دونی من چی دستگیرم شد؟ من فهمیدم که صید میگو کار خیلی سختیه.

120. خارجی - روی عرشه - روز


فارست، دو میگو از درون سطل بیرون می آورد.
فارست: خیلی کوچیکن.
صیاد پیر: با دو تای دیگه از اونا می تونی برای خودت کوکتل درست کنی.
صیاد پیر از فارست فاصله می گیرد. بعد می ایستد و به فارست نگاه می کند.
صیاد پیر: تا حالا فکر کردی که اسم این قایق رو چی باید بذاری؟
فارست (صدای خارج از قاب): من تا اون موقع به اسم قایق فکر نکرده بودم. ولی خب، فقط یه اسم بود که می تونستم بهش فکر کنم.
فارست روی بدنه قایق اسم «جنی» را می نویسد.
فارست (صدای خارج از قاب): اون اسم، قشنگ ترین اسم تو این دنیای بزرگ بود.

121. داخلی - یک کلوپ شبانه - شب


جنی پشت میزی نشسته و کوکائین می کشد.
فارست (صدای خارج از قاب): خیلی وقت بود که از جنی خبری نداشتم.
فارست فرمان قایق را در دست دارد و آن را هدایت می کند.
فارست (صدای خارج از قاب): من همیشه به جنی فکر می کردم و دوس داشتم هر کاری که می کنه، از اون احساس رضایت داشته باشه.

122. داخلی - یک آپارتمان - شب


مردی در آپارتمان، سرنگ تزریق می کند. جنی از کنار او بر می خیزد.

123. داخلی - دستشویی آپارتمان - شب


جنی مقداری کوکائین روی یک شیشه ریخته و آن را بو می کشد و بعد به خود در آینه نگاه می کند.

124. خارجی - تراس آپارتمان - شب


جنی روی لبه تراس می ایستد. خیابان زیر پای او، پر از ماشین است. جنی به پایین نگاه می کند. بعد دستانش را هم چون پرنده ای باز می کند. سرش گیج می رود و تعادلش را از دست می دهد، ولی به خود مسلط می شود و از لبه تراس پایین می آید و روی یک صندلی می نشیند و گریه می کند. جنی به آسمان نگاه می کند.

125. خارجی - خلیج / قایق فارست - شب


ماه وسط آسمان است. فارست روی یک ننو دراز کشیده است.
فارست (صدای خارج از قاب): من همیشه به جنی فکر می کردم.

126. خارجی - قایق فارست / اسکله - روز


فارست فرمان قایق را در دست دارد. فارست به اطراف نگاه می کند و چیزی توجهش را جلب می کند. او خم می شود تا بهتر ببیند. فارست می بیند که ستوان دان در اسکله بر روی صندلی چرخدارش نشسته و انتظار می کشد. فارست غافلگیر شده است. او می خندد.
فارست: سلام.
فارست قایق را رها می کند و به درون آب شیرجه می زند. قایق به حرکت خود ادامه می دهد. فارست، شلخته، در خلیج شنا می کند. ستوان روی اسکله سیگار می کشد. فارست به اسکله می رسد. فارست از اسکله بالا می رود.
فارست: ستوان دان، شما این جا چی کار می کنین؟
ستوان: فکر کردم پاهامو توی دریا یه امتحانی بکنم.
فارست: دیگه این جا اونارو از دست نمی دین.
ستوان: آفرین ناخدا فارست گامپ. باید می اومدم و خودم می دیدم. یادته بهت گفتم اگه تو ناخدا بشی، منم می آم و دستیارت می شم؟ خب حالا من اومدم. من سر حرفم هستم.
فارست: خیلی خوبه.
فارست با ستوان دست می دهد.
ستوان: ولی فکر نکن من تو رو قربان صدا می کنم.
فارست: نه قربان.
قایق فارست به اسکله ای دیگر برخورد کرده و آن را می شکند. فارست و ستوان به قایق نگاه می کنند.
فارست: اون قایق منه.

127. خارجی - خلیج - روز


تنها قایق روی آب، قایق فارست است.
ستوان: من احساس می کنم، اگه ما بریم به سمت شرق، می تونیم یه عالمه میگو صید کنیم. پس برو به سمت چپ. بپیچ به طرف چپ.
فارست به بالا نگاه می کند. ستوان کنار بادبان ها نشسته است.
فارست: کدوم طرف؟
ستوان: اون جا! سمت چپ!
فارست: باشه.
ستوان: گامپ، چی کار داری می کنی؟ گفتم چپ! چپ! ما اون جا می تونیم یه عالمه میگو پیدا کنیم.
فارست تور را باز می کند. آن چه آن ها به دست آورده اند، چند تکه آهن پاره است.
فارست: ستوان، توش میگو نیس.
ستوان: مث این که من اشتباه کردم.
فارست: پس چطوری می تونیم میگو صید کنیم؟
ستوان: شاید باید بریم دعا کنیم.

128. داخلی - کلیسایی کوچک - روز


گروه کر کلیسا که همگی سیاه پوست هستند، آواز می خوانند و دست هایشان را تکان می دهند.
فارست (صدای خارج از قاب): من هر یکشنبه می رفتم کلیسا.
ستوان در انتهای کلیسا نشسته و نوشابه می نوشد.
فارست (صدای خارج از قاب): بعضی وقتا، ستوان هم با من می اومد.

129. خارجی - قایق - روزی دیگر


فارست تور را باز می کند، اما باز هم درون تور آشغال است.
فارست: میگو نیس.
ستوان: پس این خدای تو کجاس؟
باد شدیدی شروع به وزیدن می کند.
فارست (صدای خارج از قاب): جالبه که تا ستوان این حرف رو زد، خدا خودشو به ما نشون داد.

130. خارجی - قایق - شب


دریا طوفانی است و امواج بلند تمام عرشه را پوشانده اند. ستوان دان روی چوب دکل کشتی نشسته و فریاد می زند. باد و باران به سر و صورتش می کوبد و او مشت گره کرده اش را در مقابل آن ها گرفته است.
ستوان دان: تو هیچ وقت نمی تونی این قایقو غرق کنی!
فارست (صدای خارج از قاب): من خیلی ترسیده بودم، اما ستوان دان دیوونه شده بود.
ستوان دان: یالا! تو به این میگی طوفان؟!
فارست موقع هدایت کشتی از شدت طوفان به جلو و عقب پرت می شود.
ستوان دان: تندتر شو! الان وقت مبارزه تو و منه! من اینجام! بیا و با من بجنگ! هیچ وقت نمی تونی این قایقو غرق کنی!

131. داخلی - خانه خانم گامپ - روز


گوینده خبر تلویزیون در مقابل یک موج شکن و یک قایق شکسته ایستاده است.
گوینده: ... تقریباً همه چیز رو در سر راهش خراب کرده. در خلیج لوباتره هم مثل شهرهای دیگه صنعت صید میگو ...

132. داخلی - خانه خانم گامپ - همان زمان


گوینده: ... به شدت خسارت دیده. گزارشگر این برنامه در گفت و گو با مسئولان این صنعت در منطقه متوجه شد که، در واقع، فقط یک قایق از شر طوفان جان سالم به در برده.
قایق فارست از روی رودخانه عبور می کند.
خانم گامپ: لوئیز، لوئیز، اون فارسته!
فارست (صدای خارج از قاب): بعد از این اتفاق صید میگو آسون تر شد.

133. قایق فارست - روز


ستوان دان و فارست تورهای صید میگو را خالی می کنند. مقدار زیادی میگوی صید شده روی عرشه می ریزد. ستوان دان تور دیگری را باز می کند و این بار هم میگوی زیادی به صید قبلی اضافه می شود. فارست و ستوان دان لبخند می زنند.
فارست (صدای خارج از قاب): چون مردم هنوز هم برای مهمونی هاشون میگو می خواستن و...

134. خارجی - ایستگاه اتوبوس - زمان حال - روز


مردی که روی نیمکت نشسته به حرف های فارست گوش می دهد. زن مسنی هم به جمع آن ها اضافه می شود. فارست: ... ما هم تنها صیاد میگو در منطقه بودیم، شرکت صید میگوی «بابا - گامپ» کارش گرفت. ما چند تا قایق خریدیم، حدود 12 تا و اسم همشون هم جنی بود. یه انبار هم خریدیم. حتی کلاه هایی خریدیم که روش نوشته بود «بابا - گامپ». اسم قشنگ و راحتیه.
مرد: صبر کن ببینم پسر. منظورت اینه که تو صاحب کمپانی صید میگوی بابا - گامپی؟
فارست: بله آقا. ما حتی از دیوی کراکت هم بیشتر پول در آوردیم.
مرد: تا حالا دروغ های زیادی توی زندگیم شنیدم، اما این یکی، از همشون گنده تره. فکرشو بکن ما پیش یه میلیونر نشسته باشیم!
مرد می خندد و از روی نیمکت بلند می شود. او فارست و پیرزن را ترک می کند.
پیرزن: خب، به نظر من که قصه قشنگی بود. تو هم خیلی با احساس اونو تعریف کردی.
فارست: دوس دارین قیافه ستوان دان رو ببینین؟
پیرزن: خب، آره، حتماً!
فارست عکس روی جلد مجله «فورچون» را به زن نشان می دهد. در عکس، فارست و ستوان دان در کنار هم دیده می شود.
فارست: دان اونیه که اون طرف وایساده.
زن با تعجب به عکس روی جلد و فارست نگاه می کند.
فارست: بذارین یه چیز دیگه هم راجع به ستوان دان براتون بگم.

135. خارجی - قایق / عرشه - روز


فارست و ستوان دان مشغول کار کردن روی عرشه هستند.
ستوان دان: فارست، هیچ وقت به خاطر این که جونمو نجات دادی، ازت تشکر نکردم.
فارست از شنیدن این جمله متعجب می شود. ستوان دان لبخندی می زند و سرش را بر می گرداند. او به طرف دیواره قایق می رود و به داخل آب می پرد.
فارست (صدای خارج از قاب): اون هیچ وقت ازم تشکر نکرد، اما فکر می کنم بالاخره با خدا آشتی کرد.

136. خارجی - قایق - روز


فارست و ستوان دان روی عرشه قایق غذا می خورند. تلویزیون گزارش ترور رئیس جمهور جرالد فورد را نشان می دهد.
گوینده (صدای روی تصویر): برای دومین بار در هفده روز گذشته، رئیس جمهور فورد از ترور جان سالم به در برد. این بار زنی به نام سارا جین مور رئیس جمهور را به هنگام خروج از هتلی در سانفرانسیسکو هدف گلوله قرار داد.
مارگو (از فرستنده قایق): به جنی 1، به جنی 1.
ستوان دان: جنی 1، دریافت شد. بگو مارگو.
مارگو (از فرستنده قایق): فارست یه تلفن داره.
ستوان دان: بگو بعداً زنگ بزنن، الان مشغوله.
مارگو (از فرستنده قایق): مادرش مریضه.
گوینده (صدای روی تصویر تلویزیون): لینت آلیس فورمه که یکی از طرفداران چارلز منسون، معروف به «جیغ جیغو» است، سعی کرده بود که رئیس جمهور را ترور...
فارست بعد از شنیدن خبر مارگو بدون معطلی به داخل آب شیرجه می زند.

137. خارجی - جاده / خانه خانم گامپ - روز


فارست با چمدانی در دست به طرف خانه می دود. از کنار ردیف صندوق های پستی می گذرد و وارد خانه می شود. لوئیز و بقیه خدمتکارها روی بالکن ایستاده اند.
فارست: مامان کجاس؟
لوئیز: طبقه بالا.

138. داخلی - خانه خانم گامپ - اتاق خواب مادر


فارست در را باز می کند. دکتر کنار تختخواب مادر ایستاده است.
خانم گامپ: سلام فارست.
دکتر: فردا دوباره می آم دیدنتون.
خانم گامپ: اوه، خیلی خوبه.
دکتر نگاهی به پاهای فارست می اندازد.
دکتر: ما مطمئن بودیم که تو خوب می شی، مگه نه پسر؟
دکتر از اتاق خارج می شود و در را می بندد. فارست کلاهش را از سر بر می دارد. و به طرف مادرش می رود.
فارست: مامان، چی شده؟
خانم گامپ: فارست، من دارم می میرم. بیا جلو، بشین این جا.
فارست: مامان چرا داری می میری؟
خانم گامپ: چون دیگه وقتشه. وقت مردنم رسیده. اوه، نه. تو نگران نباش. عزیزم مرگ هم بخشی از زندگیه. این سرنوشت همه آدمهاس. مثلاً من بدون این که بدونم، سرنوشتم این بود که مادر تو باشم. من خیلی سعی کردم که مادر خوبی باشم.
فارست: مامان، کارت عالی بود.
خانم گامپ: من باعث شدم که تو سرنوشت خودتو باور کنی.
تو باید از قدرتی که خداوند بهت داده بهترین استفاده رو بکنی.
فارست: مامان، سرنوشت من چیه؟
خانم گامپ: خودت یه روز می فهمی. زندگی مث یه بسته شکلات می مونه. چون هیچ وقت نمی دونی چی گیرت می آد.
فارست (صدای خارج از قاب): مامانم همیشه مسایل رو یه جوری توضیح می داد که من خوب می فهمیدم.
خانم گامپ: فارست، دلم برات تنگ می شه.
فارست (صدای خارج از قاب): اون سرطان گرفت و یه روز پنج شنبه از دنیا رفت. براش یه کلاه تازه خریدم که
روش گل های ریز داشت.

139. خارجی - ایستگاه اتوبوس - زمان حال


پیرزن و فارست در ایستگاه نشسته اند. زن گریه کرده و چشم هایش را با دستمال پاک می کند.
فارست: ماجرای مادرم همش همین بود.
اتوبوسی در ایستگاه توقف می کند. فارست به طرف پیرزن بر می گردد.
فارست: مگه نگفتین منتظر اتوبوس شماره نه هستین؟
پیرزن: چند دقیقه دیگه یکی دیگه هم می آد.
فارست: چون من ستاره فوتبال بودم، قهرمان جنگ شده بودم، باعث افتخار ملی بودم. ناخدای یه قایق صید میگو بودم و مدرک تحصیلی دانشگاهی هم داشتم، بزرگترهای شهر گرین بو آلاباما جمع شدن و یه کار خوب به من پیشنهاد دادن.

140. خارجی - زمین فوتبال - روز


فارست سوار بر یک ماشین چمن زنی، روی زمین چمن به این سو و آن سو می رود.
فارست (صدای خارج از قاب): بعد از اون دیگه نرفتم برای ستوان دان کار کنم.

141. خارجی - صندوق پستی خانه گامپ - روز


فارست (صدای خارج از قاب): این طوری شد که از اون به بعد ستوان مسئول مواظبت از پول های شرکت «بابا -گامپ» شد. اون از طرف من توی یه شرکت میوه یا یه همچین چیزی سرمایه گذاری کرد و بعد از اون جا همیشه به من زنگ می زد و می گفت نباید نگران پول باشم.

142. خارجی - ایستگاه اتوبوس - ادامه


فارست: منم گفتم «خوبه، مشکل پول هم کم شده».

143. داخلی - کلیسا - روز


اعضای گروه کر و حاضران در کلیسا دسته جمعی آواز می خوانند.
فارست (صدای خارج از قاب): مامان همیشه می گفت، بیشترین سرمایه ای که یه آدم بهش احتیاج داره...

144. خارجی - کلیسا


روی تابلویی نوشته «کلیسای چهار گوشه باپتیست» دیده می شود. عده ای در حال تعویض صلیب قدیمی با یک صلیب نو و عده ای دیگر مشغول بردن میز و نیمکت های جدید به داخل کلیسا هستند.
کشیش: ... عبادت خداونده.
فارست (صدای خارج از قاب): بقیه زندگی هم یه بازیه. برای همین هم من کلی به کلیسای باپتیست کمک کردم.

145. خارجی - بیمارستان - روز


روی تابلویی نوشته «مرکز درمانی گامپ - خلیج لوباتره آلاباما» دیده می شود. یکی از حاضران روبان را می برد و بیمارستان را افتتاح می کند.
فارست (صدای خارج از قاب): به بیمارستان لوباتره هم کمک کردم.

146. خارجی - خانه مادر بابا - روز


پستچی نامه ای به مادر بابا می دهد. او نامه را باز می کند.
فارست (صدای خارج از قاب): حتی با وجود این که بابا مرده بود و ستون دان می گفت من یه احمقم، اما سهم بابارو هم بهش می دادم.
خواهرها و برادرهای بابا دور و بر مادر بابا ایستاده اند. مادر بابا بعد از دیدن چک داخل پاکت غش می کند.

147. خارجی - ایستگاه اتوبوس - ادامه


فارست: یه چیزی رو می دونی؟

148. داخلی - ایالت فلوریدا - روز


دری باز می شود و یک زن سفید پوست خوراک میگویی را برای مادر بابا سرو می کند.
فارست (صدای خارج از قاب): دیگه لازم نبود مادر بابا توی خونه کسی کار کنه.
مادر بابا: چه بوی خوبی داره! به نظر خوشمزه می آد!

149. خارجی - زمین فوتبال - روز


فارست سوار بر ماشین چمن زنی مشغول کار است.
فارست (صدای خارج از قاب): از اون جا که من خیلی پولدار بودم و کار چمن زنی رو هم خیلی دوست داشتم، مجانی براشون کار می کردم.

150. خارجی - تراس خانه گامپ - شب


فارست نگاهی به خیابان می اندازد و روی تراس می آید.
فارست (صدای خارج از قاب): اما شب ها، وقتی همه کارهام تموم می شد و خونه هم کاملاً خالی بود، مدام به جنی فکر می کردم.
تصویر جنی را در حال راه رفتن در حیاط خانه می بینیم. لحظه ای بعد این تصویر ناپدید می شود. فارست ناامیدانه به داخل خانه بر می گردد.

151. خارجی - خانه گامپ - روز


جنی از محوطه چمن عبور می کند و به طرف فارست می رود.
فارست (صدای خارج از قاب): اما یه روز جنی اومد.
جنی: سلام فارست.
فارست: سلام جنی.
فارست (صدای خارج از قاب): جنی اومد و پیش من موند.

151. داخلی - خانه گامپ - شب


جنی روی تخت خوابیده است.
فارست (صدای خارج از قاب): شاید برای این اومده بود که دیگه جایی برای موندن نداشت و یا شاید هم برای این اومده بود که حسابی خسته بود. چون تا رسید رفت و خوابید. انگار چند سال بود که نخوابیده. بودن جنی توی خونه خیلی عالی بود.

153. خارجی - اطراف شهر - روز


فارست و جنی در حال قدم زدن هستند.
فارست (صدای خارج از قاب): ما هر روز قدم می زدیم. من مث یه میمون درختی وراجی می کردم و اون فقط گوش می داد. براش از پینگ پنگ گفتم، از صید میگو گفتم و از رفتن مامان به بهشت براش حرف زدم. من یکریز حرف می زدم و تمام این مدت جنی ساکت بود و گوش می کرد.
فارست: بارون نم نم، بارون درشت درشت و بارون...
آن ها در حال قدم زدن به خانه قدیمی جنی می رسند که درست در انتهای یک جاده خاکی واقع شده. خانه خالی است. جنی به طرف خانه می رود و در مقابل آن می ایستد. او به خانه خیره می شود. فارست به طرف جنی می رود. ناگهان جنی با عصبانیت تکه سنگی را بر می دارد و به طرف خانه پرت می کند. او با هر چه دم دستش می رسد خانه را هدف می گیرد.
جنی: چطور می تونستی این کارو بکنی؟
یکی از شیشه ها می شکند. جنی غمگین و سرخورده روی زمین می نشیند و گریه می کند. فارست هم کنارش می نشیند.
فارست (صدای خارج از قاب): همیشه با خودم می گفتم که اون جا خیلی کم سنگ داره.

154. خارجی - درخت بلوط پیر - روز


جنی و فارست روی یکی از شاخه های درخت نشسته اند.
فارست (صدای خارج از قاب): هیچ وقت علت اصلی برگشتن جنی رو نفهمیدم، اما چه اهمیتی داشت؟ همه چیز درست مث قدیما شده بود. ما باز هم یه لحظه از هم جدا نمی شدیم.

155. داخلی - خانه گامپ - روز


جنی کنار گلدان پر از گلی نشسته و به بیرون از پنجره خیره شده است.
فارست (صدای خارج از قاب): هر روز یه عالمه گل های قشنگ می چیدم و توی گلدون اتاقش می ذاشتم.

156. خارجی - خانه گامپ - روز


فارست با چشمانی بسته روی تراس نشسته است. جنی جعبه کفش ورزشی با مارک نایک را روی پای او می گذارد.
فارست (صدای خارج از قاب): اون هم همیشه بهترین هدیه های دنیارو به من می داد.
جنی: خب حالا می تونی چشماتو باز کنی.
فارست: کفش های نو!
جنی: مخصوص دوییدن ساخته شده.

157. خارجی - خانه گامپ - شب


هوا بارانی است. از خلال پنجره جنی و فارست را می بینیم که مشغول رقصیدن هستند.
فارست (صدای خارج از قاب): اون حتی یادم داد که چطور برقصم. خب، ما دیگه مث یه خانواده شده بودیم؛ من و جنی.

158. خارجی - رودخانه - شب


جنی و فارست در کنار هم روی کنده درختی نشسته اند و رودخانه را تماشا می کنند. جنی دستش را دور کمر فارست می اندازد.
فارست (صدای خارج از قاب): این مدت شادترین دوران زندگیم بود. فشفشه هایی در آسمان منفجر می شوند و منظره زیبایی ایجاد می کنند.

159. داخلی - خانه گامپ - شب


تلویزیون تصویر مجسمه آزادی را نشان می دهد و پشت سر مجسمه فشفشه هایی منفجر می شوند. فارست و جنی مشغول تماشای گزارش جشن چهارم جولای از تلویزیون هستند.
گوینده (صدای روی تصاویر): امسال در جشن چهارم جولای، شاهد بزرگترین آتشبازی ای هستیم که این کشور در تاریخ دویست ساله خود شاهد آن بوده است.
جنی: دیگه نگاه نمی کنی؟
فارست: نه.
گوینده (صدای روی تصاویر): این جا بعد از اجرای این مراسم باشکوه، مجسمه آزادی...
جنی بلند می شود و گونه فارست را می بوسد.
جنی: من می رم بخوابم.
جنی تلویزیون را خاموش می کند و از اتاق خواب خارج می شود. فارست نوشابه اش را کنار می گذارد و به دنبال جنی از اتاق خارج می شود. جنی از پله ها بالا می رود.
فارست: با من ازدواج می کنی؟ من برات شوهر خوبی می شم.
جنی : می دونم فارست.
فارست: ولی باهام ازدواج نمی کنی.
جنی : تو نمی خوای با من ازدواج کنی.
فارست: جنی، تو چرا منو دوست نداری؟ من آدم باهوشی نیستم ولی می دونم عشق چیه.
فارست به طرف در خروجی می رود. جنی به راه خود ادامه می دهد. فارست بیرون روی تراس می ایستد.

160. خارجی - خانه گامپ - شب


باران به شدت می بارد و خانه را محاصره خود گرفته است. [...]

161. خارجی - خانه گامپ - صبح


جنی کیف دستی اش را برمی دارد و به طرف تاکسی ای که بیرون خانه منتظر ایستاده، می رود.
راننده تاکسی: کجا داری فرار می کنی؟
جنی: من فرار نمی کنم.

162. داخلی - خانه گامپ - صبح


فارست روی تختش خوابیده است. تاکسی از خانه دور می شود. مدال افتخار فارست و راکت پینگ پنگ او روی میز به چشم می خورند. فارست یک لیوان شیر برای خود ریخته و روبدو شامبرش را به تن کرده است. او به مدال افتخار که زمانی آن را به جنی داده بود، خیره می شود. تخت جنی هم مرتب شده و خالی است. فارست کنار در اتاق ایستاده و داخل اتاق و تخت خالی جنی را نگاه می کند.

163. خارجی - تراس جلوی خانه - روز


فارست روی یک صندلی راحتی نشسته و کفش های ورزشی اش را هم پوشیده است. به نظر می رسد که هنوز از رفتن جنی بهت زده است. او به آرامی کلاه «بابا - گامپ» خود را به سر می گذارد. از جا بلند می شود و از تراس پایین می آید. به آرامی روی چمن ها شروع به دویدن می کند. سرعتش کم کم زیاد می شود و از خانه دور و دورتر می شود. او دوان دوان جاده منتهی به خانه را پشت سر می گذارد.
فارست (صدای خارج از قاب): اون روز بدون هیچ دلیل خاصی تصمیم گرفتم تا یه کم دورتر بدوم.
فارست تا انتهای جاده می دود و بعد به طرف راست می پیچد و وارد بزرگراه می شود.
فارست (صدای خارج از قاب): این طوری شد که تا آخر جاده دوییدم و وقتی رسیدم به آخرش با خودم گفتم بهتره تا اون سر شهر بدوم.

164. داخلی - مغازه سلمانی - روز


سه پیرمرد همیشگی در مغازه سلمانی نشسته اند و تلویزیون تماشا می کنند. فارست از خیابان اصلی شهر و از مقابل سلمانی دوان دوان عبور می کند.
گزارشگر: رئیس جمهور کارتر که از بیماری قلبی رنج می برد، امروز دچار حمله قلبی شد و در آغوش یکی از مأموران پلیس از هوش رفت.
فارست (صدای خارج از قاب): وقتی رسیدم اون جا...

165. خارجی - جاده آلاباما - روز


در کنار جاده، تابلوی «وارد محدوده گرین بو می شوید» جلب نظر می کند.
فارست (صدای خارج از قاب): ... فکر کردم بد نیس تا آخر محدوده شهر گرین بو بدوم. بعدش فکر کردم یه کم بیشتر بدوم. مثلاً تا آخر ایالت...
فارست از کنار تابلویی رد می شود که روی آن نوشته شده: «می سی سی پی ورود شما به ایالت ماگنولیا را خوش آمد می گوید».
فارست (صدای خارج از قاب): ... بزرگ آلاباما بدوم. همین کارو هم کردم و تا آخر آلاباما دوییدم.

166. خارجی - ایستگاه اتوبوس - زمان حال


فارست: بدون هیچ دلیلی به دوییدن ادامه دادم تا به اقیانوس رسیدم.

167. خارجی - سانتا مونیکا - روز


روی تابلویی نوشته شده: «اسکله قایق های ورزشی، ماهیگیری، دریانوردی و تفریحی سانتا مونیکا». فارست از زیر تابلو عبور می کند و به اسکله می رسد.
فارست (صدای خارج از قاب): وقتی رسیدم به اون جا با خودم فکر کردم حالا که انقدر راه اومدم، دیگه بهتره که مسیرم رو عوض کنم و به رفتن ادامه بدم.

168. خارجی - اقیانوس آتلانتیک


فارست به اسکله ای در کنار اقیانوس آتلانتیک می رسد.
فارست (صدای خارج از قاب): وقتی به اون یکی اقیانوس رسیدم، با خودم فکر کردم حالا که تا این جا اومدم بهتره باز هم مسیرم رو عوض کنم و همین طور به دوییدن ادامه بدم.
فارست مسیرش را عوض می کند و از اسکله دور می شود. در انتهای اسکله فانوس دریایی زیبایی جلب نظر می کند.
فارست (صدای خارج از قاب): توی مسیر هر وقت خسته می شدم، می خوابیدم، هر وقت گشنه م می شد، غذا می خوردم...

169. خارجی - ایستگاه اتوبوس - زمان حال


فارست: و وقتی باید می رفتم یه جایی، خب می رفتم.
پیرزن: پس تو یک سره می دوییدی؟
فارست: آره.

170. خارجی - بزرگراه


فارست در بزرگراهی در حال دویدن است. او وارد راهی می شود که از میان مزارع گندم عبور می کند. رودخانه ای سر راه فارست قرار می گیرد. او از روی پلی سنگی که سنگ فرش است، عبور می کند. در دوردست و پشت سر فارست رشته کوه های راکی را می بینیم. فارست دوان دوان از میان مراتعی که نرده جاده ها آن ها را از هم جدا کرده، می گذرد.
فارست (صدای خارج از قاب): خیلی به مامان و بابا فکر می کردم، به ستوان دان هم زیاد فکر می کردم، اما بیشتر از همه به جنی فکر می کردم.

171. خارجی - مغازه سلمانی


سه پیرمرد همیشگی در مغازه سلمانی نشسته اند و اخبار تازه را از تلویزیون تماشا می کنند.
گوینده خبر: اکنون بیش از دو سال است که مردی به نام فارست گامپ که مزرعه داری از اهالی شهر گرین بو آلاباماست، در سرتاسر امریکا دویده و فقط برای خوابیدن توقف کرده است.

172. داخلی - کافی شاپ - روز


جنی فنجان های قهوه مشتری ها را پر می کند.
گوینده خبر: چارلز کوپر برای ما از این دونده گزارشی تهیه کرده که می بینیم.
گزارشگر: فارست گامپ مزرعه داری از اهالی گرین بو آلاباما، امروز و در چهارمین مرتبه ای که از شرق تا غرب و از غرب تا شرق امریکا دویده، یک بار دیگر به رودخانه می سی سی پی می رسد.
جنی: لعنت به من فارست...

173. خارجی - پل می سی سی پی


گوینده خبر: علت دوییدن شما چیه؟
گزارشگر 1: علت دوییدن شما چیه؟
گزارشگر 2: آیا برای برقراری صلح جهانی می دویید؟
گزارشگر 3: آیا علت دوییدن شما مسئله حقوق زنهاس؟
گوینده خبر: شاید هم برای حفظ محیط زیست این کارو می کنین؟
گزارشگر: شاید هم برای حفظ حیوانات؟
گزارشگر 3: و یا بر علیه سلاح های خطرناک و نامتعارف؟
فارست (صدای خارج از قاب): اونا اصلاً باورشون نمی شد که یه نفر بدون هیچ دلیل مشخصی این همه بدوه.
گزارشگر 2: چرا این کارو می کنین؟
فارست: فقط حس کردم که باید بدوم.

174. خارجی - ایستگاه اتوبوس - زمان حال


فارست: من فقط حس می کردم که باید بدوم.

175. خارجی - شهری کوچک در شرق امریکا -روز


فارست در حال دویدن است و مرد جوانی هم به دنبال او می دود.
مرد جوان: خودتی! اصلاً باورم نمیشه که خودت باشی!

176. خارجی - ایستگاه اتوبوس - زمان حال


فارست: نمی دونم چرا مردم می خواستن برای دوییدن من دلیل درست کنن.

177. خارجی - شهر کوچک در شرق امریکا - روز


مردی جوان پشت سر فارست می دود.
مرد جوان: وقتی شمارو دیدم، یه چیزی تو سرم صدا کرد. به خودم گفتم این آدم کارش درسته و می تونه به سؤال های من جواب بده. من دنبالتون می آم.
فارست (صدای خارج از قاب): این جوری شد که من یه همراه هم پیدا کردم.
فارست در جاده ای پر شیب که کنار کوهستان واقع شده، می دود. جماعتی هم پشت سر او می دوند.
فارست (صدای خارج از قاب): بعد از اون مرد جوون، یه سری دیگه هم با من همراه شدن.
فارست در صحرا می دود و به جماعت دونده پشت سر او، افزوده شده است.
فارست (صدای خارج از قاب): تعداد مردم روز به روز بیشتر می شد. بعضی ها بعداً به من گفتن که اون کار بهشون امید می داده.
فارست و همراهانش از شهری کوچک می گذرند. مردی به کنار فارست می آید و با او صحبت می کند.
فارست (صدای خارج از قاب): بعضی ها از من می خواستن که بهشون کمک کنم.
یک هیپی مسن: هی مرد. هی، گوش کن. تو می تونی به من کمک کنی؟ کار من ساختن برچسب سپر ماشینه. الان دنبال یه شعار تبلیغاتی خوب می گردم. چون تو برای خیلی ها منبع الهام بودی، من فکر می کنم تو می تونی به من کمک کنی... ا...ا... تو پاتو گذاشتی روی یه کپه تاپاله!
هیپی بعد از فارست، از روی تاپاله ای که در جاده افتاده، می گذرد.
فارست: پیش می آد.
هیپی مسن: چی، تاپاله؟
فارست: البته بعضی وقتا.
هیپی می ایستد و به فکر فرو می رود.
فارست (صدای خارج از قاب): چند سال بعد، من شنیدم اون یارو برای سپر ماشین ها یه برچسب با شعار «تاپاله پیش می آد» درست کرد و...
ماشینی از خیابان عبور می کند که روی سپر آن نوشته شده: «تاپاله پیش می آد».
فارست (صدای خارج از قاب): ... این جوری کلی پول به جیب زد.
کامیونی سر یک چهارراه، با ماشین صحنه قبل تصادف می کند.

178. خارجی - پمپ بنزین سر راه - روز


فارست می دود و پشت سر او جماعتی می دوند.
فارست (صدای خارج از قاب): یه روز دیگه داشتم می دوییدم، یه نفر که کارش تولید تی شرت بود و حسابی ورشکست شده بود، اومد پیش من و بهم گفت که می خواد تصویر منو روی تی شرت هاش چاپ کنه. ولی اون نمی تونست تصویر منو نقاشی کنه و از طرفی هم دوربین نداشت.
مردی که یک تی شرت زرد رنگ را در دست دارد به فارست نزدیک می شود.
مرد: من حدس می زنم اگه تصویر تو روی این تی شرت چاپ کنم، برام شانس می آره. اگه این جوری بشه، خیلی خوب می شه.
کامیونی رد می شود و آب های گل آلود روی جاده را روی سر و صورت فارست می پاشد. مرد تی شرت را که در دست دارد به فارست می دهد تا او صورت خود را پاک کند.
مرد: بیا با این صورتتو پاک کن. هیچ کس از رنگ اون خوشش نمی آد.
فارست با تی شرت صورت خود را پاک می کند و آن را به مرد بر می گرداند.
فارست: روز خوبی داشته باشی.
مرد به تی شرت نگاه می کند و می بیند که روی آن، تصویر خندان فارست افتاده است.
فارست (صدای خارج از قاب): چند سال بعد فهمیدم که اون مرد با اون تی شرت هاش حسابی پولدار شده.

179. خارجی - مانیومنت ولی - روز


فارست می دود و جماعتی به دنبال او می دوند.
فارست (صدای خارج از قاب): آره، خیلی ها پشت سر من می دوییدن. مامان همیشه می گفت قبل از این که راه بیفتی، باید گذشته رو پشت سر بذاری. شاید منم به خاطر همین می دوییدم. من سه سال و دو ماه و چهارده روز و شونزده ساعت دوییدم.
فارست می ایستد. جماعت پشت سر او هم می ایستند. فارست بر می گردد و به پشت سر خود نگاه می کند. جماعت مشتاقانه منتظر حرکتی از او هستند. فارست به آن ها نگاه می کند.
مرد جوان: هیس، ساکت. اون می خواد یه چیزی بگه.
فارست: من خیلی خسته م. فکر می کنم دیگه باید برگردم خونه.
فارست به طرف جماعت می رود. برخی از آن ها چند قدمی برمی دارند و راه را برای او باز می کنند. فارست از میان جمعیت رد می شود و راه آمده را برمی گردد.
مرد جوان: خب حالا ما باید چی کار کنیم؟
فارست (صدای خارج از قاب): مث هر چیز دیگه ای، دوییدن من تموم شد و من به خونه مون توی آلاباما برگشتم.
تلویزیون گزارشی را نشان می دهد که رئیس جمهور ریگان و همراهانش جلوی یک لیموزین ایستاده اند و در برابر صدای شلیک گلوله ای واکنش نشان می دهند.
گوینده (در تلویزیون): دقایقی قبل، در ساعت دو و بیست و پنج دقیقه بعداز ظهر، رئیس جمهور ریگان در حالی که هتل هیلتون واشنگتن را ترک می کرد...

180. داخلی - خانه گامپ - روز


فارست می نشیند و ساندویچ می خورد. در همین حال به تلویزیون هم نگاه می کند.
گوینده: ... توسط فردی ناشناس مورد سوء قصد واقع شد. رئیس جمهور از ناحیه سینه مجروح شد و عامل ترور به وسیله افراد پلیس فدرال دستگیر شد...
لوئیز: یه نامه اومده.
فارست: ممنون خانوم لوئیز.
فارست (صدای خارج از قاب): یه روز، از توی آسمون صاف و آبی، یه نامه از جنی برای من اومد.

181. خارجی - ایستگاه اتوبوس - زمان حال


فارست نامه جنی را از جیب خود بیرون می آورد.
فارست: اون از من خواسته بود که بیام ساوانا و به دیدنش برم. به خاطر همینه که الان اینجام. وقتی من می دوییدم، اون منو توی تلویزیون دیده بود. اول باید برم خیابون ریچموند و بعد خیابون هنری. شماره آپارتمانش، چهاره. فکر کنم باید اتوبوس شماره نه سوار شم.
پیرزن به نامه نگاه می کند.
پیرزن: لازم نیس اتوبوس سوار شی. خیابون هنری پنج یا شش بلوک اون ورتره.
فارست: اون ور؟
پیرزن: آره، اون ور.
فارست خیلی سریع چمدانش را بر می دارد و نامه را به دست می گیرد.
فارست: از حرف زدن با شما خوش وقت شدم.
فارست می دود. پیرزن از ایستگاه اتوبوس فریاد می زند. یک کامیون به محض وارد شدن فارست به خیابان، بوق زنان از کنارش می گذرد.
پیرزن: امیدوارم همه چی برات خوب باشه.

182. داخلی - آپارتمان جنی - روز


جنی در را باز می کند.
جنی: هی فارست، چطوری؟
فارست: سلام.
جنی: بیا تو. بیا تو.
فارست: نامه ت بهم رسید.
جنی: عجب.
جنی در را می بندد. فارست به اطراف نگاه می کند.
فارست: این خونه توئه؟
جنی: آره، ولی یه کم بهم ریخته س.
فارست: قشنگه... تهویه مطبوع هم که داری.
فارست یک بسته شکلات به جنی می دهد.
فارست: ا...
جنی : ممنون.
فارست: یه ذره ازش خوردم.
جنی دفترچه ای را که بریده جراید به صفحات آن چسبیده، باز می کند.
جنی: می بینی؟ همه عکس های تو رو موقع دوییدن جمع کردم.
فارست: من خیلی دوییدم. خیلی هم طول کشید.
جنی: گوش کن فارست... من نمی دونم چطوری بهت بگم... من دوس دارم ازت معذرت خواهی کنم؛ به خاطر همه اون بلاهایی که سرت آوردم.
من خیلی قاطی بودم...
صدای در شنیده می شود. جنی در را باز می کند و لین ماری وارد می شود.
لین ماری: یوهو...
جنی: سلام.
لین ماری: سلام.
جنی پسر شش - هفت ساله ای را از او تحویل می گیرد.
جنی: این یه دوست قدیمیه. توی آلاباما زندگی می کنه.
لین ماری: چطورین؟
جنی: گوش کن. هفته بعد، برنامه کاری من عوض می شه. اون وقت می تونم... به خاطر بچه ممنونم.
لین ماری: خواهش می کنم. من باید برم، آخه دوبله پارک کردم.
لین ماری در را می بندد و برای فارست دست تکان می دهد.
لین ماری: خداحافظ.
جنی: ممنون. (رو به بچه که در بغل گرفته است) این بهترین دوست منه.
اسمش آقای گامپه. اگه بخوای می تونی بهش سلام کنی.
پسر: سلام آقای گامپ.
فارست: سلام.
پسر: حالا می تونم برم تلویزیون ببینم؟
جنی: آره می تونی. فقط صداشو کم کن.
پسر به اتاقی دیگر می رود و ریموت تلویزیون را بر می دارد.
فارست: تو مامان شدی؟
جنی : آره، اسم اون فارسته.
فارست: مث من!
جنی: اسم پدرشو روش گذاشتم.
فارست: اسم پدر اونم فارسته؟
جنی: فارست، تو پدر اونی.
فارست به فارست کوچک خیره می شود. بعد وحشت زده چند قدم به عقب می رود.
جنی: فارست به من نگاه کن. لازم نیس تو کاری بکنی. باشه؟ تو هیچ اشتباهی نکردی.
جنی هم به فارست کوچک خیره می شود.
جنی: خوشگل نیس؟
فارست: اون خوشگل ترین چیزیه که تا حالا دیدم. اون باهوشه؟
جنی: آره. اون خیلی باهوشه. اون زرنگ ترین شاگرد کلاسشونه.
فارست نفس عمیقی می کشد. اول به جنی نگاه می کند و بعد به فارست کوچک.
جنی: خب، برو باهاش حرف بزن.
فارست به اتاقی می رود که فارست کوچک در آن تلویزیون تماشا می کند.
فارست: چی نگاه می کنی؟
فارست کوچک: برت وارنی.

183. خارجی - پارک - روز


فارست و جنی روی نیمکت پارکی نشسته اند. فارست کوچک رو به روی آن ها، تاب می خورد.
جنی: فارست، من مریضم.
فارست: سرما خوردی و سرفه می کنی؟
جنی: یه نوع ویروس توی بدن منه. دکترها نمی دونن اون چیه. به خاطر همین هم نمی تونن کاری بکنن.
فارست: تو باید با من بیای خونه. من و فارست کوچولو توی خونه می مونیم و از تو مراقبت می کنیم.
جنی: با من ازدواج می کنی؟
فارست: آره.

184. خارجی - خانه گامپ - روز


گروهی روی چمن های جلوی خانه منتظر مراسم عروسی هستند. لوئیز به طرف فارست می آید.
لوئیز: فارست، دیگه باید شروع کنیم.
جنی با لباس سفید از خانه بیرون می آید. فارست عاشقانه به او نگاه می کند. جنی به طرف فارست می آید و کراوات او را مرتب می کند.
جنی: باید سفتش کنم.
ستوان دان هم وارد حیاط می شود. او از یک عصا استفاده می کند. زنی کنار اوست.
فارست: ستوان دان؟ ستوان دان!
ستوان: سلام فارست.
جنی و فارست به طرف ستوان می روند.
فارست: شما دو تا پای جدید دارین.
ستوان: آره. دو تا پای جدید گرفتم.
ستوان شلوارش را بالا می زند و پای فلزیش را به او نشان می دهد.
ستوان: از تیتانیوم ساخته شده. با تیتانیوم شاتل های فضایی هم می سازن.
فارست: پاهای جادویی!
ستوان: سوزان، نامزدمه.
فارست: ستوان دان!
سوزان با فارست دست می دهد.
سوزان: سلام فارست.
فارست: ستوان دان، این جنی منه.
جنی (به ستوان): خوشحالم که بالاخره می بینمتون.
جنی و فارست کنار هم می ایستند. جمعیت حاضر هم پشت آن ها قرار گرفته اند. فارست کوچک کنار جنی ایستاده است.
عاقد: فارست، تو جنی رو به همسری می پذیری؟ تو جنی، فارست رو به همسری می پذیری؟ پس من شما رو زن و شوهر اعلام می کنم.

185. خارجی - جاده گرین بو - روز


باد می وزد و برگ درختان به روی زمین می افتد. جنی، فارست و فارست کوچک به طرف خانه می روند. هر سه دست های یکدیگر را گرفته اند.

186. داخلی - خانه گامپ - صبح


فارست به کنار تخت جنی می آید. او سینی محتویات صبحانه را کنار جنی می گذارد. جنی به آرامی روی تخت نیم خیز می شود و به فارست نگاه می کند.
فارست: سلام.
جنی: سلام.
فارست پنجره اتاق را باز می کند و کنار تخت می نشیند.
جنی: هی فارست، وقتی ویتنام بودی، می ترسیدی؟
فارست: آره خب... نمی دونم.

187. خارجی - ویتنام - شب (بازگشت به گذشته)


باران می بارد. فارست به آسمان نگاه می کند. کلاه خودش را برمی دارد. از پشت ابرها، ستاره ها پیدا می شوند.
فارست (صدای خارج از قاب): بعضی وقتا، بعد از این که بارون به اندازه کافی می اومد، ستاره ها در می اومدن و آسمون خیلی قشنگ می شد؛ درست مث وقتی که خوشید توی خلیج لوباتره غروب می کرد.

188. خارجی - خلیج لوباتره - غروب (بازگشت به گذشته)


فارست روی عرشه قایق خود ایستاده و به غروب خورشید نگاه می کند.
فارست (صدای خارج از قاب): اون وقت انگار که میلیون ها جرقه روی آب بود؛ درست مث دریاچه کنار کوهستان.

189. خارجی - دریاچه کنار کوهستان - روز ( بازگشت به گذشته)


فارست طول بزرگراهی را می دود. کنار این بزرگراه دریاچه ای است و کنار آن قله های پر برف. انعکاس آب بر کوه ها و آسمان افتاده است.
فارست (صدای خارج از قاب): اون جا همه چی صاف و تمیز بود. جنی، انگار که اون جا دو تا آسمون داشت؛ یکی روی اون یکی... توی صحرا هم وقتی آسمون بالا می اومد...

190. خارجی - صحرا - طلوع آفتاب (بازگشت به گذشته)


فارست در بزرگراهی در صحرا می دود. آفتاب در حال طلوع است.
فارست (صدای خارج از قاب): آدم فکر می کرد آسمون داره تموم می شه و زمین شروع می شه. همه چی خیلی قشنگ بود.

191. داخلی - خانه گامپ - صبح


فارست به جنی نگاه می کند و جنی از پنجره به بیرون نگاه می کند.
جنی: کاش می تونستم اون موقع پیش تو باشم.
فارست: تو بودی.
جنی دست فارست را می گیرد.
جنی: دوستت دارم.
فارست (صدای خارج از قاب): تو صبح یه شنبه ای مردی.

192. خارجی - قبر جنی زیر درخت بلوط پیر -روز


فارست زیر درخت بلوط پیر و در مقابل قبر جنی ایستاده است.
فارست: من تو رو این جا، زیر درخت خودمون دفن کردم.
فارست بغض کرده، اما سعی می کند جلوی گریه اش را بگیرد.
فارست: من دادم خونه باباتو با بولدوزر داغون کردن.

193. خارجی - خانه پدر جنی - روز


فارست به خانه پدر جنی خیره شده است. بولدوزری خانه را با خاک یکسان می کند.
فارست (صدای خارج از قاب): مامان...

194. خارجی - قبر جنی - روز


فارست (صدای خارج از قاب): ... همیشه می گفت مرگ بخشی از زندگیه .
تصویری از سنگ قبر جنی. روی سنگ این جمله دیده می شود: «جنی گامپ، 16 جولای 1945 - 22 مارس 1982. دوست، همسر و مادری عاشق».
فارست: مطمئن باش که حال فارست کوچولو خیلی خوبه.

195. داخلی - خانه گامپ - شب


فارست کوچک کنار فارست نشسته و کتاب می خواند.
فارست کوچک (از روی کتاب): «ولی اون کاملاً مطمئن نبود. هر جایی که اونا...»
فارست (صدای خارج از قاب): حالا که دوباره مدرسه اون شروع شده، من هر روز بهش صبحونه و ناهار و شام می دم.

196. خارجی - قبر جنی - روز


فارست بغض کرده به پایین نگاه می کند.
فارست: من هر روز موهای اونو شونه می کنم و دندوناشو مسواک می زنم. به اون یاد می دم که چه جوری پینگ پنگ بازی کنه.

197. خارجی - خانه گامپ - شب


فارست با فارست کوچک پینگ پنگ بازی می کند.
فارست: آفرین.
فارست (صدای خارج از قاب): اون واقعاً پسر خوبیه.
فارست: فارست، نوبت توئه.
فارست کوچک سرویس می زند. فارست به سمت توپ می رود، اما نمی تواند آن را بگیرد.

198. خارجی - خانه گامپ - شب


فارست و فارست کوچک کنار رودخانه نشسته اند و ماهی گیری می کنند.
فارست (صدای خارج از قاب): ما همیشه می ریم ماهی گیری.

199. خارجی - قبر جنی - روز


فارست به سنگ قبر جنی نگاه می کند.
فارست: هر شب، ما یه کتاب می خونیم. اون خیلی باهوشه جنی. تو باید بهش افتخار کنی. اون یه نامه برای تو نوشته. گفته که من نمی تونم اون نامه رو بخونم. من اونو می ذارم این جا.
فارست نامه را روی سنگ قبر و کنار گل های تازه می گذارد.
فارست: جنی، من نمی دونم مامان درست می گه یا ستوان دان. من نمی دونم هر کدوم از ما، یه سرنوشتی داریم یا همه چی برامون اتفاقی صورت می گیره. من فکر می کنم هر دو تاش درسته. هر دو تاش اتفاق می افته. جنی، من دلم برات تنگ شده. اگه چیزی لازم داشتی، حتماً بهم بگو. فارست از کنار قبر می رود و در همان حال دسته ای از پرندگان از بالای سر او می گذرند و روی درخت می نشینند. فارست برمی گردد و به آن ها نگاه می کند.

200. خارجی - جاده - صبح


فارست و فارست کوچک کنار جاده منتظر اتوبوس ایستاده اند. اتوبوس به طرف آن ها می آید.
فارست: اتوبوست اومد.
فارست کتاب جورج کنجکاو را از کوله پشتی فارست کوچک بیرون می آورد.
فارست: هی، من اینو می شناسم.
فارست کوچک: می دونی چرا؟ چون مامان بزرگ همیشه اونو برای تو می خوند.
فارست به کتاب نگاه می کند. پری که در آغاز فیلم نامه دیده ایم، از لای کتاب بیرون می افتد، اما فارست این موضوع را متوجه نمی شود.
فارست: این کتاب، محبوب من بود.
اتوبوس به ایستگاه می رسد. در اتوبوس باز می شود. فارست کتاب را داخل کوله پشتی می گذارد و آن را به فارست کوچک می دهد.
فارست: دیگه باید بری.
فارست کوچک به طرف اتوبوس می رود.
فارست: هی فارست کوچولو، تو نباید... من می خواستم بهت بگم که خیلی دوستت دارم.
فارست کوچک: منم دوستت دارم بابا.
فارست: وقتی برگشتی، من می آم همین جا.
فارست کوچک به داخل اتوبوس و راننده نگاه می کند. راننده اتوبوس همان زنی است که پیشتر، راننده اتوبوس مدرسه فارست بوده است. اما حالا کمی پیرتر شده است.
راننده اتوبوس: این اتوبوس مدرسه س. اینو می دونی، مگه نه؟
فارست کوچک: آره می دونم. تو هم دو روتی هریس هستی و منم فارست گامپم...
فارست کوچک برای پدرش دست تکان می دهد. فارست با سر جواب او را می دهد. فارست کوچک سوار اتوبوس می شود. اتوبوس حرکت می کند. فارست کنار جاده ایستاده است. سپس حرکت می کند و روی نیمکت ایستگاه اتوبوس می نشیند. دوربین پایین می آید و ما می بینیم که پر کنار پای فارست قرار گرفته است. باد آرام می وزد و پر در هوا شناور می شود. فارست هنوز روی نیمکت نشسته است. پر بالا و بالاتر می رود و رقص کنان در آسمان می چرخد تا این که به دوربین نزدیک می شود و تمام تصویر را پر می کند. به این ترتیب تصویر سیاه می شود.




ارسال توسط اشکان

اسلایدر